#آلا_پارت_43

سردار - میزنم فلجت میکنم، زنگ میزنم اورژانس.
- اوووورژانس! بیا برو بابا، بچه سوسول، آمپولو بیار...
تا اون آمپولو بزنه جون منو گرفت، رنگ خودشم عین گچ سفید شده بود. انقدر ناله ی باباشو زد که من خوابم برده از ناله هاش. صبح که بیدار شدم هنوز حالم بد بود...
انقدر که آخرم زنگ زدم مامان و سلاله اومدن، حرف عروسی به اونا هم رسید، شب بابا هم اومد و سردار به بابا همه چی رو گفت و بابا هم حرف منو زد و سردار ناامید تر شد.
دو سه روز خبری جز حرف عروسی و نه شنیدن سردار نبود.
حاج آقا تا مغازه ی بابا هم رفته بودو بابا هم بی رو درواسی حرفای منو تحویل حاجی داده بود ،حاجی هم مغرور تر گفته بود باید اِلا و بلا عروسی بگیریم ... نمیدونم چه اصراری بود.
آخر هفته هم حاج آقا گفت: همه باید خونه ما جمع بشین تا به توافق برسیم ...
چی بود؟یعنی حرفشو به ما قالب کنه ؟ من که نمیخواستم برم ولی سردار تا حدی از باباش میترسید که دیگه از اصرار کردن گذشت و تبدیل به التماس کردن شده بود
آخرسرم دلم براش سوخت راهی شدم که برم حرفامو بزنم
یه پیرهن آبی لاجوردی تنم بود ، کمردارو برش دار ، با آستین های بلندو مچ دار ، یه شال سفید سرم کردم و با همون شال رو بند درست کردم و سردار اومد تو اتاقم و صدام زد.
برگشتم نگاهش کردم یه آن خیره نگام کرد و من با حس زنونگیم فهمیدم ، نگاهش فرق داره، مدلی که تحسین باره، خیرگیه یه مرد رو زنی که خاصِ و خیره اش میمونه ، از اون از اون جنسایی که زن ها دوست دارند شوهرشون نگاهشون کنه .
سردار آروم گفت :آبی ...«سکوت کرد. گفتم»:
- چی ؟!
سردار - هیچی ؟حاضری ؟
- اوهوم
«راه افتادیم ، وقتی رسیدیم خوانواده ام رسیده بودن حاج آقا گفت»:
-انگار خونه ی شما بیشتر از ما دوره تا خونه ی آقا ارسطو .
به بابام نگاه گردم ، همیشه با یه لبخندی ظریف رو صورتش بود ، آروم گفتم:
-پای رفتنشون بیشتر بود تا ما .
سردار تک سرفه ای کردو حاج آقا منو جدی با سری بالا نگاه کرد انگار از افق نگام میکرد ، سلاله که رو به روم نشسته بود دست به سینه شد و انگشت اشارشو آروم و نا محسوس رو بینیش گذاشت .
حاج اقا بدون تغییر در فیگور و نگاهش گفت:
-سلیمه برای سردار و عروسم شربت بیار ؛ از راه دوری اومدن .
سردار تو جاش جابجا شد ،بی مقدمه گفتم :
- کی منو درک میکنه ؟
سردار-آلا. «به سردار نگاه کردمو گفتم»:

@romangram_com