#آلا_پارت_40
سه چهار بار عصبی زد تو سر خودش و گفت: من مقصرم... من مقصرم...
بی حال و بی جون همون طور کنار تختم پشت کرده به من نشست، سکوت بینمون جولان میداد....آروم گفت:
-من حتی تا حالا یه گربه هم زیر نگرفته بودم،آزارم به یه مورچه هم نمی رسید... آلا من داغون تر از توام، تو میدونی میفهمم که میدونی که باهام خوب تا کردی، وقتی اومدیم زیر یه سقف فکر کردم تموم عذاب ها یه طرف، بد قلقی ها و انتقام جویی های تو هم یه طرف میاد... اما...
تو فهمیدی اینا یه اتفاق بود نه قصد و غرض... نمی خوام عذابت بدم، نمی تونم رو حرف حاجی حرف بزنم چون من نمی تونم حاجی رو از دست بدم. با صدای دورگه گفتم: با یه "نه" از دست میدی؟
با خشم نگام کرد و گفت : منو بایکوت کنه نابود میشم.
-تو حریص پُست و اسم و رسمی.
با حرص سرشو تکون داد و گفت :آره، آره من اینم.
با حرص گفتم : خاک تو سرت خب.
نگام کرد. انگار عادت کرده بودیم با چشمامون باهم حرف بزنیم. باحرص گفتم: از بچگی اونجایی. داری تموم طرح هاو جواهرو تو میزنی، عرضه نداشتی جا برای خودت باز کنی؟
سردار - تو بازار رو نمی شناسی، من اونجا سردار نیستم. اسمم پسر حاج سید نبیِ، میفهمی؟ حاجی بگه سردار بایکوت، حتی نگهبان جلوی در بهم پشت میکنه.
-از ترس حاجی عقدم کردی؟ از ترس بایکوت؟
فقط نگام کرد وگفتم: ترسو!
سردار - نمیتونستم بخوابم.
از سردرگمی اخمی کردم و گفت: خواب تصادف و صورت تو و دردت نمیذاشت بخوابم...
- دروغ نگو... پس چرا اومدی بیمارستان که...
سردار داد زد ولی با صدای خفه و آروم گفت : چون پانته آ میخواست بره.
تو دلم یه لحظه این جمله عبور کرد "ایشالله بره" سریع خطش زدم! تو اومدی جاش.
-چرا نرفت؟
حتی خودم از سوالم تعجب کردم. این از کجا اومد؟ سوالی که حتی سردار هم یکه خورده نگام کرد و بعد دوباره برگشت و تکیه داد و پشتش بهم شد و گفت: یه خونه خریدم براش.
سر بلند کردم با کف دست محکم زدم وسط سرش. شاکی برگشت نگام کرد و گفت: عه!
-خاک تو سرت سردار.
سردار- بی ادب! چته!؟ خجالت بکش حداقل حرمت بزرگتری رو نگه دار.
-دو سه سال؟ اصل که نداری شصت سالم بزرگتر باشی بازم کوچیکی، خونه خریدی گفت باشه؟ احمق برای پولت تو رو میخواد خب.
سردار با اخم گفت: من و پانته آ ده ساله با همیم.
- بعد تو از هفده سالگی با پانته آ هستی. اون چند سالش بود اون موقع؟
@romangram_com