#آلا_پارت_39
سردار محکم نگهم داشت یه جور که دهنم چسبید به سینه اش و صدام قطع شد و آروم گفت: باشه... هیس... بسه...
هق هق میکردم. ازون مدلا که یهو وسطش نفس کم میاری، یه نفس بلند و زجر آور میکشی... تنها لحظه ای بود که اون فاصله ی عظیم بینمون پر شده بود و سردار از سر عذاب وجدان قصد کرده بود شوهری کنه و زنشو آروم کنه.
آروم کنارش زدم که پوشیه امو بردارم، گفت: میخوای نزنی؟
با حرص گفتم : برو واسه ننت دلسوزی کن... نزنی نزنی...
به طرف اتاقم رفتم، کنار دیوار رو گرفته بودم که زمین نخورم، تمام کینه هام شبیه کُورَک چرکی ترکیده بودن و پر از خشم بودم،
دلم می خواست خشممو رو یه چیزی خالی کنم، یه جور تخلیه بشم... آرزوی هر دختری عروسیشه و من برای اجرای این آرزو باید آماده ی یه مرگ زنده باشم... زیباترین عروس سال می شدم، اما حالا چی؟
یه عمر لباس عروس پوشیدم، مدل عروس عالم و آدم شدم. به خودم که رسید، عروسی خودم که شد باید رخت سیاه تنم کنم...
آرزوهام... رویاهام... دلم میخواست یه عروس مو مشکی باشم با رژ قرمز... با تاج پرنسسی... آباژورو برداشتم پرت کردم طرف شیشه ی در تراس و کل شیشه پایین اومد، جیغ زدم...
داشتم از حرص و خشم منفجر میشدم، سردار دوید تو اتاق، اتومو برداشتم اونم پرت کردم، کمرم یه تیر وحشتناک کشید یه جور که از درد زیر زانوم خالی شد، پشتم تخت بود، اما ازم دور بود، تعادلمو از دست دادم خوردم زمین... سردار اومد، تادیدمش جیغ زدم:برو بیرون... برو بیرون...
سردار یه داد زد، یه دادی که هرگز ندیده بودم و نشنیده بودم ازش:بسه، گفتم بسه...
اومد از روبروم زیر بغل جفت دستامو گرفت و بلندم کرد و با هق هق گفتم:
-ولم کن...
جدی و محکم گفت:گفتم بسه، هیچی نگو، شورشو درآوردی، دراز بکش...
از درد گریه میکردم با گریه میگفتم:آی... آی...
سردار - خوب شد؟ همینو میخواستی؟
با چشمای خیس نگاش کردم، صدای گوشیش از اتاقش میومد، با عصبانیت گفت: ببین چه گندی زد! برگشت نگام کرد و گفت 'تکون بخوری آلا میزنمت کلا فلج بشی.
-خفه شو
سردار - به خدا میزنمت که بتمرگی، دارم مراعاتتو میکنم که خفه ات نکنم، آبروریز، الان کل ساختمون میگن..
باحرص گفتم: برام مهم نیست...
با خشم نگام کرد و کمی خم شد طرفمو گفت:
-واسه من مهمه، من اعتبار دارم؛ تورو با من می شناسند...
باهمون حال گفتم: برو بمیر...
سردار با خشم و تعصب نگام کرد، صدای زنگ در اومد و با صدای آروم ولی لحن عصبی گفت: بیا اومدن جلوی در، خوب شد؟ هان؟ همه بدونند که ما افتادیم تو چه عذابی، چه مشکلی داریم؟
باید هوار هوار به همه بگی ؟ مگه تو تنها داری میسوزی؟منم درگیرم، با تو، باوجدانم، با آرزوهایی که کشته شدن، با زنی که عاشقشم و منو درک نمیکنه و نمیتونم اوضاع رو هندل کنم، بادلم درگیرم با روانم،
نه وجدانم میذاره تو رو بذارم کنار نه دلم میذاره اونو بذارم کنار، پر از دو راهی ام، فکر کردی من اذیت نمیشم وقتی نمیتونی راه بری؟ من بیشتر عذاب میکشم چون من مقصرم، وقتی تو گرما اون پوشیه رو صورتته من هم خفه میشم. وقتی آینه ها رو میپوشونی منم میفهمم که داری رنج میکشی.
@romangram_com