#آلا_پارت_37
با حرص و غیظ گفتم : زندگی تو به من ربطی نداره، توضیح نده واسم.
سردار ساکت شد، یه حرصی تو سینه ام خونه کرد که تا حالا سر و کله اشو ندیده بودم. رسیدیم خونه. قبل اینکه ماشینو خاموش کنه گفت:میام کمکت.
- خودم میتونم، بهترم، باید خودم از پس خودم بر بیام.
از ماشین پیاده شدم، سردار هم گذاشت رفت بالا، یه حرصی منو گرفت که دوست داشتم بدوام برم بزنم تو سرش بگم«منتظر بودی بگم نه بدویی بری؟ رو خار نشسته بودی بی وجدان؟»
تا کی طول کشید آروم آروم برم بالا، رفتم دیدم نشسته جلو تلویزیون و بی صدا داره فوتبال ناکجا آباد با نیستان رو نگاه میکنه.
البته نگاهم نمیکرد. چون اصلا نفهمید من اومدم بالا. رفتم تو آشپزخونه یه لیوان آب بخورم.
از جا بلند شد
آشپزخونه دقیقا پشت سرش بود و گفت:نچ، چی شد!؟ شیش ساعته داره میاد بالا، نیفتاده باشه بشه قوز بالا قوز.
رفت طرف در وگفتم: قوز بالا قوز تویی اسکول!
یکه خورده برگشت نگام کرد و شاکی گفتم:من چه قوزی برای تو دارم؟
سردار -کی اومدی بالا؟
-قوز بالا قوز تویی که هم با نور و چراغ تو شبِ روشن کوری، هم گیجی. من که با تخصصی که تو کردی دارم خودمو جمع و جور میکنم؛تو معلوم نیست سرت کجا خورده که عوارضش الان مشخص شده؛ اون سه روز که تو کما بودی خون به مغزت نرسیده، مغزت سیاه شده.
سردار نوچی کرد وبه طرف اتاقش رفت و گفتم :چته!؟
از تو اتاق گفت :آلا تو رو خدا حرف نزن، میشه؟
-میگم چته!؟زیادی داری نچ نچ میکنی اخه فشارت می افته اینطوری.
خودم خندیدم و از اتاق اومد بیرون و شاکی نگام کرد، تیشرتش تو دستش بود، نپوشیده بود گفتم: اوُ...اَ...!
شاکی گفت: چیه؟ خونه امه.
-عه؟ حاجی سند زد؟
شاکی تر وتهدید وار گفت:آلا زیادی کبکت خروس میخونه، نوحه اش میکنما
-مِخْراجِ کاری رو چه به تنظیم سبک!؟
با شیطنت نگاش کردم و با حرص گفت:ببین، من که آب از سرم گذشته.
با هیجان و خنده سر تکون داد و گفت: بیچاره خبره برای تو سنگینه.
با تردید نگاش کردم و گفتم: هان!؟
سردار - حاجی میگه عروسی بگیریم.
تو دهن سردار نگاه کردم و گفتم: کیو بگیریم؟
@romangram_com