#آلا_پارت_32

-جواب ندی من میگم لالی؟
جوابشو ندادم. پوشیه امو باز کردم هنوز ایستاده بود، آروم زمزمه کردم.
- نایست، دوست ندارم ببینی منو.
صدام تغییر کرد! صدای یه غرور شکست خورده... یه غرور عزادار. سردار یه نفس کوتاهی کشید و رفت... تو فضا فقط صدای قاشق و چنگال میومد...
گوشیم زنگ خورد و شیرین گفت: آلا جون بیارم؟
سردار- من میارم...
-نمیخواد، غذاتو بخور، بعدا زنگ میزنم.
غذا خوردیم و حاجی و شهین خانوم رفتن تو اتاق، سردار کنار من نشسته بود و با اخم تلویزیون نگاه میکرد. شهلا هم تو اتاقش بود، شیرین هم تو آشپزخونه بود باخنده گفتم:
-سردار!؟ حالا دو دقیقه اومده بودیم خودشونو ببینیم.
سردار - نوچ! مادرم اینا رفتن نماز بخونند.
-عه! جماعت.
سردار- مادرم پشت حاج بابا میخونه.
- تو چرا نمیخونی؟ برو جماعت بخون. فُرادا ثوابش کمه ها.
سردار - نوچ، نکیر منکر هم شد، تو نمیخونی؟ شاید خدا فرجی کرد شفات داد.
-یعنی صبح بیدار شدم یهو صورتم برگشته باشه؟
سردار نگام کرد و گفت :سلامتیتو میگم... چیزی که واجب تره.
به سردار نگاه کردم و آروم گفتم: برای زن ها زیباییشون مهم تره.
سردار - ولی برای مردا اون ریخت و قیافه دو روز بعد عادی میشه وگرنه این همه زن خوشگل که شوهرشون خ*ی*ا*ن*ت کردن!
-خاک تو سر مردا.
سردار- عه! بی تربیت!
-چتونه!؟ ها؟
سردار -تو چته؟ چپی با مردا؛ دیدم دیگه چی مینویسی.
یکه خورده گفتم:تو مقاله ی منو میخونی؟
سردار به تلویزیون نگاه کرد و گفت: مجتبی خونده بود، گفت اسم آلا رو زده، برام خوند.
-واقعا بهت حسودیم میشه سردار.

@romangram_com