#آلا_پارت_31

- باید بلند شم رو مبل بشینم .
سردار زیر بازمو گرفت و گفتم :یه ورمو نگیر . دو طرفمُ بگیر اونطوری نمیتونم خودمو کنترل کنم .
سردار- کی گفته تو کار کنی ؟
- چیه نون خور تو بشم ؟ «نوچی کردو گفت»:
- حرف بیخودی تو تمومی نداره اَه .
«کمکم کرد نشستم و گفت»:دستتو بنداز دور گردنم من بلندت میکنم .
از درد میترسیدم تا سردار بلندم کنه گفت:
-چرا میلرزی؟ سردته؟
-یعنی سردار مغزت عین استخوون که میشکنه سیاه میشه مغزت سیاه شد، درد دارم تو چله ی تابستون کی سردش میشه که من سردم بشه... از درد میلرزم.
سردار - نچ! کو چادرت، ببرم بیمارستان...
- آخ آخ شوهر دلسوز و فداکارم اومده ... لازم نکرده، برم دکتر مسکن بزنند، کورتن بزنن بگن خوب میشی.
قدم برمیداشتم کمرم تیر میکشید، نفسم میرفت. فاصله چندانی از مبل تا جایی که دراز کشیده بودم نبود اما برای من شبیه صخره نوردی بود، نفس زنان، از درد و ناتوانی پیشونیمو به سینه ی سردار چسبونده و آروم گفتم:
-وایستا...
سردار - باشه، عجله نکن‌؛ قرصاتو خوردی؟
-مرده شوره قرصامو ببرن انگار اسمارتیز میندازم بالا کاری نمیکنه.
شهلا - غذا یخ کرد.
حاج آقا - شما بخور از دهنت نیفته به اونور کار نداشته باش.
با صدای خفه همونطور که پیشونیم رو سینه ی سردار بود گفتم:
-آخ که حاجی میزنه تو پر خواهرت دلم میخواد بدوام برم ب*و*سه بزنم به فرق سرش که نقل و نبات میباره از دهنش.
از لرزه ی کوچیک سینه ی سردار فهمیدم خندید ولی بی صدا. سینه ای صاف کرد و گفت : تو تا مبل بیا، دویدن پیش کشت.
دوباره قدم برداشتم و سردار، سلیمه رو صدا زد که بالشت بیاره، پشتم بالشت گذاشت و گفت: خوبه؟
سری تکون دادم، ذاتش خوبه ولی جنسش بده.به خواهرش رفته. به اون سلیطه.
-صدام کن کار داشتی.
- باشه اینقدر دلجویی نکن، حاجی داشت میزدت میام پا درمیونی.
سردار شاکی ولی بایه لحنی که انگار هم عصبانیه هم خنده اش گرفته گفت:

@romangram_com