#آلا_پارت_26

-حاج بابا ، بیام کمک؟
حاج آقا -نه شیرین خانم ...
پامو رو پله گذاشتم ، دستام تو دستای حاجی میلرزید ،با ناتوانی نگاش کردم ، محتاج و ضعیف و نگاهمو خوندو گفت :میتونی ، من هواتو دارم .
شیرین پله های مونده تا فاصله اش به منو پر کردو اومد پایین و چادرمو از زیر پام جمع کرد و گفت :
-حاج بابا میخوایید یکم بشینید هان؟
حاج آقا - نه باید دراز بکشه، تا من برسم و قبلش خیلی نشسته بود.
شهین خانوم - مادر کی گفته تو کار کنی ؟
زیر لب با هِن هِن و نفس بریده گفتم : هیچ ... هیچ کس ... خودم .. .باید کار کنم تا ... تا .. از این بیشتر نمیرم ...
نگاه سنگین و پر معنای حاج آقا رو حس میکردم ...
رسیدیم به خونه شهلا جلوی در بود سلام کرد،سلیمه اومد پیش حاجی و گفت:
-یک جا درست کن رو زمین .
سلیمه دویید یک جا همون جا ، نزدیک در ورودی درست کرد و به کمک حاجی و شهین خانوم ، دراز کشیدم و شهلا همون طور که بالا سرم ایستاده بود گفت :
-چی شده ؟! خوردی زمین ؟
-نه تصادف کردم مهره های کمرم خورد شده
«دختره احمق ! یه سکوت محض تو فضا پیچید ، همینو می خواست. یک جور رفتار میکنه انگار اتفاقی نیفتاده ،شیرین اروم گفت»:
-آب میخوای ؟
- میشه لطفا ؟ «شیرین سری تکون دادو گفت»: قرص داری؟
-آره تو ...کیفمه .
«شیرین کیفو برداشت تا دارومو برداره که گوشیم زنگ خورد و رو به من گفت»:
-داداشِ.
به حاج اقا نگاه کردم ، دست به کمر به طرف پنجره های قدی اون سر سالن رفتمو گوشی رو از شیرین گرفتم و تماسو باز کردم تا گفتم :الو ؟ «سردار شاکی گفت»:
- معلومه کجایی ؟ یعنی مادرم زنگ نزده بگه خونه شون دعوتیم ،حتما گذاشتی رفتی. خونه ی بابات ؟ راه به راه هم زنگ میزدی هان ؟ الان ساعت نه شبه ، شام دعوتیم میخوای بری ظرفا رو بشوری؟...
به شیرین که همینطور کنارم دو زانو نشسته بود نگاه کردم و شیرین گفت :
-وا !!! داستان میگه ؟! و
«به شهلا نگاه کردم ، بی حوصله نگاه ازم گرفت و رفت نشست رو مبل ، چقد این دوتا خواهر فرق داشتن، اون شهلا شیشه خورده داره !»

@romangram_com