#آلا_پارت_25

-آخه بالای هفده هیجده بار زنگ زده بودم.
حاجی سری به تاسف تکون داد و تا انتهای مسیر حرفی نزد. رسیدیم به محل و گفتم:
-حاج آقا من برم خونمون...
حاجی - نه میای خونه ی ما، من دوست دارم همیشه با سردار اونجا بیای اما امروز تو میای و بعد سردار.
-آخه باید لباس عوض کنم من سرکار بودم.
حاجی - خونه ی غریبه نیست.
برد خونه ی خودشون، مش صفر (باغبونشون) در خونه رو باز کرد، یه در خیلی ساده ی سبز یشمی بود ولی پشت در یه خونه باغ بزرگ بود که همه جای باغ پر از درختای تنومند بلند قدیمی و گل و گیاه و حوض و...بود.
حاجی ماشینو مقابل خونه نگه داشت، عمارت امپراطوری نبود! نه! اصلا نبود! یه خونه ی سی چهل ساخته بزرگ قدیمی بود. همین.
شهین خانوم اومد تو تراس و صدا زد: حاجی! حاجی!
حاج آقا - شهین خانوم چیزی نیست.
حاج آقا سرشو خم کرد و در حالی که پیاده شده بود و من هنوز تو ماشین بودم گفت :عروس خانوم بشین بیام کمکت...
- نمیخواد حاج آقا شما بفرمایید من آروم آروم پیاده میشم.
حاج آقا - بشین بیام
«این لحن آروم و تحکمی یعنی آلا بشین جنب نخور!»
شهین خانوم از پله های پهن و بلند تراس اومد پایین و گفت:آلا!
«شهین خانوم هم تغییر خطاب کرده»
حاج آقا در ماشینو باز کرد و گفت:با من رو دروایسی داری؟
یکّه خورده نگاهش کردم و گفتم:بله!؟
حاج آقا - اگه نمیتونی راه بری من بغلت میکنم.
یکه خورده تر حاج آقا رو نگاه کردم! فکر نمیکردم تا این حد محبت به خرج بده!
-نه حاج آقا میتونم راه برم خجالتم ندید.
آرنجشو گرفتم آروم پاهامو پایین گذاشتم، کمرم می سوخت، ذُق ذُق میکرد، لبمو به دندون گرفته بودم، تنم از درد گر گرفت، شهین خانوم کنار حاج آقا میگفت:
-یاعلی... یاعلی... ای وای... ای وای...
حاج آقا شاکی گفت:شهین خانوم!
شهین یهو ساکت شد و شیرین هم اومد تو تراس و گفت:

@romangram_com