#آلا_پارت_24
صاحب مغازه هاج و واج وایستاده بود و منو حاجی رو نگاه میکرد.
حاجی گفت:بذارید عروسمو سوار کنم الآن خدمت شما میرسم.
صاحب مغازه :عروستون؟
برگشتم نگاش کردم، بهم نگاه کرد و بعد نگاهش از چشمم به دستم کشیده شد تازه حلقه رو توی دستم دید! یه قدم عقب رفت و گفت : بله بله...!
این دیگه چی میگه!؟ فکر کرد یه ساعتی هم صحبت بودیم یعنی خبریه!!؟ همه ی مردم که شبیه هم نیستن. شاید اینقدر ساده لوحه که این هم یه خیالی کرد! شایدم... هیچی نیست و فقط تصور منه!
به کمک حاجی نشستم و حاجی گفت:
-من یه تشکر کنم.
-حاج آقا.
حاجی نگام کرد و با نگاهی سپاس گزار گفتم: مرسی اومدید دنبالم بهتون نیاز داشتم.
حاجی سری با افسوس تکون داد و گفت:بذار بیام الان صحبت میکنیم.
حاجی رفت. برای گوشیم یه مسیج اومد به صفحه ی گوشی نگاه کردم دیدم سردار زده : چیه؟
حس کردم توی برّ بیابون توی سرمای زم*س*تون بی لباس رو به سوز نشستم، در این حد تنم لرزید از حرکتش. میدونید ممکنه یه آدم یه آدم دیگه رو به عنوان همکلاسی، همکار،همسایه یا...
فقط بشناسه و وقتی بهش اون همه زنگ زده پیش خودش فکر میکنه لابد براش اتفاقی افتاده که این همه به من زنگ زده یا یه کار مهمی داره، زنگ بزنم... زنگ بزنم ببینم چی شده چی میگه... سردار همکار یا همسایه ی من نبود....شوهرم بود.
شوهر من کسی که منو از نیمی از زندگیم تا ابد انداخته بعد در جواب پیام های من زده چیه... پوزخندی زدم، نفسی کشیدم تا بغضمو قورت بدم، خودم این راه رو انتخاب کردم . . .
بابا همیشه میگه رفتارهای آدما جای دوری نمیره، تو همین دنیا به خودشون بر میگرده... به حاجی نگاه کردم داشت با صاحب مغازه حرف میزد. داره جای پسرشو پر میکنه؟ چطوری صبوری آلا؟ نمی دونم یه انرژی از درون داره کنترلم میکنه...حاجی برگشت طرف ماشین و سوار شد و گفت:
- میخوای ببرمت بیمارستان؟
-نه خوبم فقط باید برم خونه دراز بکشم.
حاجی صندلی رو خوابوند و گفت: اینجوری بهتره...
نگاش کردم، نمی تونستم ازش تشکر کنم. کینه توی قلبم از سردار جلوی زبونمو میگرفت. حاجی آروم گفت:
- من خیلی سبک سنگین کردم، مثقال مثقال... سوت سوت... وزن مال خودمو مردمو حساب کردم که مال حروم توی زندگیم نیاد. از درسم گذشتم از زندگیم سال ها گذشتم که خاک کف کارگاه طلا سازی رو بخورم. که تو چهل سالگی اسم پدرم به من برسه.
نه نسبی بلکه سببی. به سبب تلاشم به من برسه. برای همین اسم و رسم از همایون برادر بزرگم گذشت و به من رسید... نمیدونم کجا.. کی... چی شد که یه نونی اومد و سردار تنها پسر من اون لقمه رو خورد و الان شده یه تیغ، شده یه خار درست اینجا«به گلوش اشاره کرد و گفت»:نفسمم که میخواد بالا بیاد درد میگیره
دلم برای حاجی می سوخت. اما برای خود گرفتارم بیشتر.
حاجی - زنگ نزد؟
- پیام داده که ، "چیه"
حاجی یه نیم نگاه بهم کرد و گفت: چیه!؟
@romangram_com