#آلا_پارت_23
حاجی شاکی گفت : آدرسو بده، همون جا باش خودم میام، یه سرداری بسازم اونورش ناپیدا.
سربلند کردم به صاحب مغازه بگم کجاییم؟ انگار صدای حاجی رو می شنید سریع گفت:
-اندرزگو، سر اندرزگوییم دقیقا.
به حاجی گفتم و گفت:راننده آژانسیه رفته؟
- نه پولشو دادم ولی وایستاده.
حاجی - بگو بره من خودمو میرسونم، دیگه هم به سردار زنگ نزن.
-چشم.
راننده آژانس رفت و من گاهی می نشستم و گاهی آروم راه میرفتم همون جا. صاحب مغازه هم هر وقت مشتری نداشت میومد سوال پیچم میکرد.
«خانوم تصادف کردین؟ البته جسارته ها! - فیزیو تراپی هم کردین؟ - چند وقته!!؟»
یه سری تز هم داد، یه سری دکتر معرفی کرد... تا بالاخره حاجی اومد، اومدن حاجی هم اینطوری بود که صاحب مغازه که پسری تقریباً تو سن و سال سردار بود وسط حرفش چشمش به خیابون افتاد و گفت:
-اوه اوه این ماشینو تو تهران دو نفر دارن.
اسم دو نفر هم برد. به اونطرف خیابون نگاه کردم و گفتم:
-ظاهرا سه نفر دارن.
صاحب مغازه با اصرار گفت :نه نه این یارو یا اولیه که گفتم یا دومیه:اصلا من آمار دارما میگم.
حاجی اومد طرفمون و پسره باهول آروم گفت :
-عه عه انگار مشتری منه، خدا بهم رو کرده.
با تعجب و خنده پسره رو نگاه کردم ولی سریع نگاهمو ازش گرفتم.
حاجی با لحن نگران گفت: آلا خانوم!
اُو... اُو... اُو... بالاخره عروس خانوم تبدیل شد به آلا خانوم! الان لحن دلجویانه است یعنی!؟ از جا آروم بلند شدمو گفتم سلام حاج آقا...
حاجی - سلام خانوم... دستشو طرفم دراز کرد و این اولین بار بود که حتی دستم به پدرشوهرم می خورد!
داستان عجیبیه نه؟ اما وجود داره! منم قبل اینکه درگیر این ماجرا باشم همچین چیزی برام مثل یک بلوف بود.شبیه یک جوک... اما الآن واقعیت محضه و این داستان زندگی منه.
دودستی کف دستشو ساعدشو گرفتم و حاجی گفت:آروم آروم... ترافیک بود...
-ببخشید حاج آقا.
حاجی - من ازت معذرت میخوام... یهو سربلند کرد و گفت:شما به عروسم کمک کردید؟
- بله ایشون...
@romangram_com