#آلا_پارت_22

-خانوم حالتون خوبه؟
یه جور محتاجانه نگاش کردم که گفت : صندلی بیارم؟
-ببخشید
-الآن صندلی میارم
فرق راننده و کابینت فروش این بود! صندلی رو از پشت میز خودش آورد و بیرون گذاشتو گفت : بشین خواهر!
یه آن دلم گرم شد به اون کلمه ی "خواهر" زیر لب گفتم:
-خدا بهت عمر بده، داشتم از درد میمردم.
صاحب مغازه گفت :آب میخوایید!؟
بهش فقط نگاه کردم و گفت: الان میارم...
گوشیم زنگ خورد نگاه کردم دیدم شهین خانومه... تماسش رو باز کردم و گفت :
-عروس خانوم...
-حاج... مادر سلام...
شهین خانوم - سلام مادر، کجایید؟
-ببخشید من کارم طول کشید، زنگ زدم سردار اما همش اشغال بود، مجبوری آژانس گرفتم.
بغض کرده بودم... یه بغض بد از ناتوانی... از اون حال افتضاح محتاجی، یه روز ایران و توران زیر پام بود حالا دارم برای ضعفم چوقولی میکنم. شهین خانوم نگران و باتردید گفت :
-خب... خب چی شده!؟ چراصدات میلرزه؟
-این آژانسیه یه ماشین ابوطیاره آورده، منم که علیلم، کمرم وسط راه...
زدم زیر گریه شهین خانوم هول زده گفت :
-مادر گریه نکن... حاجی... حاجی...
گوشی رو حاج آقا گرفت و گفت:
-عروس خانوم، کجایید؟
-حاج آقا از ماشین پیاده شدم، خواستم راه برم، نمیتونم.
سربلند کردم دیدم صاحب مغازه لیوان آب به دست کنار ایستاده داره همینطور نگام میکنه، بغضمو قورت دادم و گفتم : دم یه مغازه، صاحب مغازش صندلی داد نشستم
حاجی - آدرسو بده بیام.
-نه حاجی شما نیایید...

@romangram_com