#آلا_پارت_147

سردار - اون قابلمه کاچی رو«با خنده گفت»میذاشتی تو فریزر برای روز مبادا.
برگشتم با حرص زدمش. میخندید با خنده گفت: بابا یه ذره سوسول باش. همه تو وضعیت تو، نای تکون خوردن ندارن.تو بلند شدی منو میزنی؟
-تو همه رو از کجا می دونی؟ هان؟ آهان خودتو لو بده ...
سردار بلند شد گرفتتم و به زور خوابوند و محکم میون دستاش نگهم داشت و گفت :
- نخوردیم نون گندم دیدیم دست مردم.
خاک توسر اون مردم نشستن درمورد این موضوع با تو درد و دل کردن «سردار بلند زد زیر خنده و سرمو ب*و*سید و گفت : دیوانه ای تو ... تنها دیوونه ای که حال من باهاش خوبه».
شاید این جمله ی آخر از هزارتا«عاشقتم ،دوستت دارم های گرم ، دوستت دارم های ریشه دار»برام مهمتر و شیرین تر بود.
**
از رو حساب کتاب همه وارد ماه چهارم شده بودم مثلا! ولی از رو حساب کتاب ما ، زندگی زناشوییمون وارد ماه چهارم شده بود .
شبیه یه تیم بودیم . خیلی وقتا باهم در مورد حال و هوای درونمون حرف میزدیم ، گاهی باورمون میشد که من حامله ام! بهش میگن توهم بارداری!
اون شب با هم رفته بودیم بیرون که لباس بارداری بخریم ، نزدیک عید بود .توی یکی از مغازه ها بودیم که من داشتم هی لباس زیر و رو میکردم که سردار با شوک و کش دار گفت :
- آلااااا!!!
«سربلند کردم به سردار که به بیرون مغازه نگاه میکرد، نگاه کردم اومدم برگردم آرنجمو گرفت و گفت : نری دعواها! جیغم نزن.»
با چشمای گرد گفتم : چی شده؟!
سردار - خیابونه ها.
سردار رو پس زدم برگشتم ، دقیقا چشم تو چشم با سلاله شدم که پشت ویترین همون مغازه با مجتبی ایستاده بود، با چشمای گرد نگاش کردم و سلاله قیافه اش شوکه شد.
تموم حرص و خشمم توی سینه ام جمع شده بود ، اومدم برم ، سلاله یه قدم عقب رفت خورد به مجتبی ، سردار آرنجمو گرفت و بالحن کنترلی گفت : آلاااا!!!
-من می کشم اینو.
سردار با صدای خفه گفت : حواست باشه که وضعیتت چیه! حواست باشه.
برگشتم با حرص گفتم : خیله خب«خواهر من با این پسره ی چلمنگه بعد این به فکر نقشه اشه ...»
از مغازه زدم بیرون و سلاله تند تند گفت :
-اصلا اونی که فکر می کنی نیست ، اصلا تو همین خیابون...
- پوستتو میکنم.
سلاله رفت پشت مجتبی و مجتبی با چشمای گرد و رنگ پریده نگام می کرد .با حرص و صدای خفه گفتم :
- باهاش برو بیرون بعد برو دل سردار رو پر کن.

@romangram_com