#آلا_پارت_142
سردار-نزاشتم حاجی بفهمه ماجرا چیه؟اومد بود عزه التماس . سکوت کرد و نگام کرد خندید.
وا!!!دق بده خب؟بگو دیگه!
سردار-موهاتو چرا اینطوری جمع کردی واکن چیه زدی به سرت؟موهامو گوجه کرده بودم یه مداد هم توش فرو کرده بودم که وایسته شبیه اوشین شدی.
چشمامو درشت کردمو با حرص گفتم:بگوووو. سردار با لبخندی از شیطنت گفت:
سردار-شام چی داریم؟
-نمی دونم باید بریم منوی رستورانو نگاه کنیم سردار وارفته گفت:
-یعنی هیچی نپختی ؟!!!من گشنمه !
-ها!!!!سردارالآنه که گریه کنه،من حامله اما پشت چشم نازک کردما و سردار وارفته گفت :
-جون آلا شام نداریم؟!
همین سبزیجاتو بخوریم.
سردار-من سیر نمیشم من غذا می خوام ،پلو خورشت.
-اضافه وزن داری بابا ،رژیم باید بدمت.
سردار شاکی گفت :عه !!با خنده گفت :به خدا با شکم من شوخی کنی می رم زن میگیرما.
خط کشم هنوز دستم بود برگشتم خط کش به دست گفتم:بله؟با خط کش رفتم طرفش و گفتم:تکرار کن...
سردار بلند زد زیر خنده و گفت:غذا می خوام.
-به خاطر شکم منو می فروشی؟با خط کش زدم به رون پاشو با خنده گفت:
-اووه هووه ،آلا درداره نزن نامرد...یکی دیگه زدمو گفتم :بگو ببخشید...بگو...
خندید گفت:شام. یکی دیگه زدم ،مچ جفت دستامو گرفت ،کش و قوس و جیغ منو خنده ی سردار ،باعث شد بیفتم تو بغلش ،یه آن سکوت همه ی دنیا رو گرفتو ...چشم...
چشم...چشمامون...باز به مکالمه افتادن...قرینه ی مشکی چشمای درشتش که کمی گوشه های چشمش به پایین منتهی می شد،تو چشمام می گشت از چپ به راست از راست به چپ ...این اولین باره که هوشیارانه توی آغوششم ،این اولین باره که آدمی بینمون وجود نداره...
بوی ادکلنشو می شنفم ،بوی چوب،عود و تلخی قهوه است... مچمو رها کرد فکر کردم این یعنی از رو پاش بلند بشم تا اراده کردم با دستی که از مچ دستم رها کرده بود کمرمو گرفت،حتی یه لحظه نگاه از چشماش نگرفته بودم،نگاهم یکّه خورده شد !نگاهش حق به جانب شد ،اولین باره که نگاهش انقدر مطمئن هست ،دو ماه و نیم بعد رفتن پانته آ.
یه نگاه مطمئن ازش دیدم ،با دست دیگش اون مداد توی موهامو باز کرد .موهام شُره کرد دورم...
از چشماش برقی عبور کرد،تموم نگاهش جلب موهامو چشمام شد.بازم پوشیه داشتم،به پوشیه ام نگاه کرد ،سرمو ناخود آگاه عقب کشیدم،با دستش از پشتم هولم داد با طرف خودش،
دستمو روی شونه اش گذاشتم که به عقب هدایتش کنم ،عاصی شده چشامو رو هم گذاشتم ،چرا از گیر پوشیه ام خلاص نمی شه؟!چرا هر وقت که حس می کنم یه حس خوبی و کشش بهم داره ،می خواد پوشیه رو برداره...
یهو قلبم هری ریخت،چشمامو تا ته باز کرده بودم ،این سرداره ؟!!! مور مور شده بود ،باورم نمی شه سرداره!
پنجه ی دستاش توی موهام فرو کرده بود ،غرق گردنم شده بود ،عمیق ترین احساس تموم اون روزها اون زندگی مشترکو داشت ،صورتش تب دار بود،پوست گردنمو می سوزوند ،انقدر شوکه شده بودن که شبیه مسخ شده ها شده بودم هیچ حرکتی نمی کردم به خودم نهیب زدم:شوهرته ..آلا...یه کاری کن.
@romangram_com