#آلا_پارت_143

هیچی تو زمینه ی ذهنم نبود ،مغزم پاک شده بود فقط هری هی دلم فرو می ریخت ،مور مورم میشد حس میکردم هر آن قلبم از سینه ام می پره بیرون جیغ میزنه سردار با منی؟!دستم از شونه اش رو سینه اش کشیده شد،نفساش بلندتر شده بود،منو بیشتر به خودش نزدیک کرد تا حدی که مرزمون لباسامون شد قشنگ توی بغلش گم شده بودم ،هر چند صدایی از من بیرون نمی اومد،انگار کرو کور و لال شده بودم.
پوستم با مور مور شدن اعلام وضعیت می کرد اما خودم هیچی!دچار سکته ی حواس شدم؟!چیه؟!!!اما سردار زیر گوشم با صدای خفه و پچ پچ کنان یه دم نجوا می کرد ،شبه صوت اعلام می کرد ،مرزها و دیوارای بینمونو می شکوند حالا اون وسط من یاد این افتادم چطور از اینکه به من نزدیک بشه نترسیده این از همه چی می ترسه!
اینجاست که میگن زن ها شبکه ای فکر می کنند مردا پلکانی !
مانور دستاش رو بدنم معذبم میکرد،چرا؟!!!شاید چون انقدر امتناع کرد این تعذبو دارم ،دستامو مشت کرده بودموروی جلوی سینه اش نگه داشته بودم ،کلافه سر بلند کرد و شاکی نگام کرد ،یه آن از نگاهش یه تکون کوچیک یکّه خوردگی ،خوردم و شاکی گفت :آلا!
-داری چیکار میکنی ؟!
شونه بالا دادمو با لکنت گفتم :هی....هیچی.
تا دست به جلوی لباسم زدم که جمعش کنم با جذبه و محکم گفت:
-دست نزن!شونه هام از جدیتش بالا پرید و با حالت قبلی گفتم :
-چرا ،چرا داد می زنی؟!
سردار-چون داری اعصابمو خرد می کنی ادامو در آورد با تعجب نگاش کردم و عصبی گفت :چرا خودتو هی کش و قوس میدی .
جواب ندادم فقط با کمی ناراحتی از مدل حرف زدن عصبیش نگاش کردم ،با اخم نگام کرد و عصبی تر پوشیه امو کند و انداخت اون سر اتاق و شاکی گفتم:
-باز این کار رو... این مواد زده؟؟! چشه؟!صدامو با خودش برید ...باید باهاش همکاری کنم.. همکاری یا همیاری،همراهی ...انقدر داره با انگشتاش به فکم که از زیر گرفته فشار میاره که بیشتر جای اینکه رمانتیک بشم حس درد می کنم ،انقدر حرف بزن هیچی از این اولین لحظه نفهمی،فکم...فکم...
الآن عقب بکشی بخدا قهر می کنه دیدی که نونره :انگار اومده میدون جنگ یهو اتک میزنه خب آدم یه آمادگی بده...
با حرص بدون اینکه ازم فاصله بگیره گفت:آلا !
-فکم درد گرفته.
با حرص بیشتر گفت واای واای ...تا اومدم تو جام جابجا بشم با عصبانیت گفت:
-چته؟!
-کمرم درد گرفت ،دو ساعته یوری نشستم.
«سردار با اخم نگام کرد وگفتم»خب نمی تونم اینطوری یوری بشینم...
سردار با سر اشاره کرد به بیرون و با اخم گفتم:
-من برم بیرون ؟!بی جنبه میگم کمرم درد گرفته،انقدر از این اخلاقای نونرت بدم میاد ،بهت برخورده
...
سردار-چی میگم ؟میگم بدو تو اتاق من.
-برای چی؟
سرداربه صندلی تکیه داد با سقف نگاه کرد و با خنده گفت:

@romangram_com