#آلا_پارت_141
-سگرمه ها رو باز کن ،حالا ببین می تونی خرابش کنی!
سردار سری به طرفین تکون داد و گفتم:آهان،بالای سر قبری که مرده توش نیست روضه بخون گریه کن.
اون شب همه کنار هم بودیم و به همه القاءشد که رابطه ی منو سردار انقدر خوب شده و رو روال افتاده که تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم ،برای هر کی این تصمیم یه معنی داشت و اینارو تو چشماشون می شد خوند،خونواده شم بدون شک فکر می کردند این درخواست من بوده چون می خوام زندگی با سردار رو نگه دارم!!
برای همین سردار دمغه و خونواده سردار از شناختی که از سردار داشتن فکر میکردن،تغییر شرایط سردار رو ترسونده و درگیرش کرده،بعد شام ،صرف شیرینی مژده ،خونواده من راهی رفتن شدن،
بابا موقعه رفتن وقتی صورتمو ب*و*سید تو گوشم طبق معمول گفت: من تا زنده ام پشتتم هر چیم که بشه. شاید اگر سردار هم یه باباشبیه بابای من داشت اعتماد به نفس می گرفت،عزت نفس میداشت،ریسک پذیر بوداز ترک و طرد شدن نمی ترسید ،انقدر ترسای واهی نداشت ،انقدر محتاط و مریض گونه نبود ....
داشتم الگو می کشیدم که طراحیمو اجرا کنم توی اتاقم نشسته بودم،قرار بود برای بهار ،بهمن ماه showبزاریم،تموم طرح ها رو خودم باید الگو می کشیدم و بعضی ها رو خودم می دوختم ،چون تواناییم کم بود زودتر از موعد شروع به کار کرده بودم.
صدای کلید انداختن سردار اومد از جلوی در صدا کرد:آلا؟
-تو اتاقم.
خط کشمو برداشتم و سردار اومد تو اتاقم و با تعجب گفت:
-این جا رو چرا اینطوری کردی؟!!!
-سلام!! نگاش کردم تو دستش کلی میوه و سبزیجات بودبا تعجب گفتم:مهمون داریم؟
سردار-نه حاج آقا سفارش دادن ارگانیک برای عروسش بیارن.
روی صندلیم نشستم و قهقه ای زدم و گفتم:
-وای خدا، منو این همه خوشبختی محاله ،پدر شوهرم برام سفارش داده.
سردار با نگاهی که ازش خنده می ریخت و لباشو با زور منقبض کرده بود که نخنده نگام کرد و گفتم:
-ولی دارم مغرور میشم.
پوزخندی از خنده زد و روی تختم نشستو هول زده و بلند گفتم:
-عه !رو الگو نشستی پاشو.
سردار-ای بابا کجا بشینم؟
-رو سرمن از جا بلند شدم و الگویی که زیرش مونده بودو برداشتم و گفتم :
-پارش کردی،نگاه نمی کنی کجا می شینی؟
سردار-باز افتادی به کار ؟!خب مادرم اینا میان اینجا رو ببینند که قیامت می کنند ،میگن زن حامله چرا این همه کار می کنه!
با خنده گفتم !ولی سردار ظهری انقدر ه*و*س با قالی پلو کرده بودم فکر کردم توّهم بارداری گرفتم اصلا،تازه تهوع هم داشتم سردار باز پوزخندی زد و گفتم:وقت کنم چند تا لباس بارداری بدوزم با خنده بهش چشمکی زدم و سردار خندید و سری تکون داد و رو صندلیم نشست و گفت:
-صبح این یارو اومده بود بازار.
با تعجب و چشمای گرد نگاش کردم و با هیجان گفتم :خب؟
@romangram_com