#آلا_پارت_139

در خونه تا باز شد همه سرشون به طرف ما برگشت ،نگاه جفت خوهرای سردار به دستمون افتاد مادرامون با نگرانی بلند شدن،به سلاله نگاه کردم گیج و نامفهوم نگام کرد ...به بابا م نگاه کردم...
تنها مردیه که روی زمین می تونم روش حساب باز کنم که منو نه برای زیباییم می خواست نه برای اعتبار و خودباوریم ،منو برای خودم می خواست،داره صبور نگام میکنه اما فقط منم که می فهمم پشت صبرش کوه نگرانی و غصه است !
یاد تموم لحظه هایی که با نگرانی کارمو نهی می کرد و من داد می زدم سرش افتادم،به سرعت نور تموم اون لحظه ها از تو سرم عبور کرد،هیچ وقت از کار مدلینگم خوشش نمی اومد...از جنجال های من خسته بود...از غرور و خودسر بودنام ذله...سردارزیر لب آروم گفت:
-سلاله چی میدونه از ما؟
-به سردار نگاه کردم ،کفششو در آورد و آروم گفت :هوم؟کفشمو درآوردم،خم شد برداشت و گفت :آلا ؟!
-هیچی!! ناباور نگام کرد و وارد فضای اصلی خونه شدیم و سلام کردم و مامان هول تر از همه با نگرانی گفت:آلا جان.
-نمی دونستم شما اینجایید؟! با مامان رو ب*و*سی کردم و سردار سلیمه رو صدا کردو جعبه شیرینیو دستش داد و سلیمه گفت:آقا سید ماه صفری شیرینی خریدی؟!!
سردار-_شماوبرید شیرینیو تو ظرف بذارید، جریان داره .
شهلا-سلیمه!مگه گ*ن*ا*هه شیرینی تو ماه صفر؟داداشم ه*و*س کرده،داداش دستت درد نکنه.
با سلاله روب*و*سی کردم و سلاله سریع گفت:چی شده؟
-بابا چیزی نشده که !چرا خبر ندادی؟
سلاله-حاج آقا زنگ زده به بابا گفته...
حاج آقا بلند گفت :بچه ها ،لباستونو عوض کنید بیایید .
سلاله با چشم و ابرو گفت :حواسش اینجا بود!
بابا-حاج آقا ،نمی خوایید حرفی به مابزنید ،ما چند ساعت منتظر هستیم،طوری که شما ما رو اینجا جمع کردید ،نوید اخبار خوبی رو نمی ده.
حاج آقا نفسی بلند می کشید در حالی که می گفت :
-آقا ارسطو ،سردار خودش تو ضیح میده.
سردار رو مبل نشست ،با چشم دنبال من می گشت ،چادرمو درآوردم و شهین خانوم گفت :
-خب حاجی چی شده،شما انگار میدونی که انقدر خیالت راحته ،خب ما رو هم راحت کن .
کنار سردار نشستم و حاجی گفت:
-وقتی پسرمون با عروسمون دست تو دست با یه جعبه شیرینی میان مگه میشه خبر بدی باشه؟!
همه ی نگاه ها به طرف ما چرخید ،سلاله با چشمای گرد منو نگاه کرد ،با حرکت کوچیک صورتش گفت:چی؟!!!
اون مدل حرف زدن شهین خانم که تاکیدی حرف میزد ،در ادای اولین کلمه اش باعث شد ،شونه ی منو ببره بالا!
-وای !وای!خدااارو شکر!وای مادر چرا به من نگفتی باید خون بریزیم ،حاجی ...حاجی من نمی دونم باید خون بریزیم گوسفند بکشیم نه نه...گاو ...گاو باید بکشیم ...
یکه خورده به شهین خانوم که بال بال میزد نگاه کرد ،در مسیری بود که سردار بود نگاهم طرف سردار چرخید که سرش انقدر پایین بود که چونه اش به سینه اش چسبیده بود...

@romangram_com