#آلا_پارت_138

نگام کردو گفت :عجیب ترین رابطه ی دنیا رو داریم ،من روت حساب دارم،بهم یه چیزی بگو که نفسم بالا بیاد.
به سردار نگاه کردم بهش میگن ترس از طرد شدگی برمیگرده به وحشت ها و سایه های ذهنی در دوران کودکی مهم نیست یه آدم چند سالشه ،این ترس همیشه باهاش می مونه وقتی درمان نشه.
دستمو روی دستش گذاشتم و گفتم :
زنونه قول میدم بهت،شبیه تموم زن هایی که پای مردای بی معرفت دنیا موندن اما نذاشتن یه خونواده هر چند کوچیک از هم بپاشه،شبیه همه ی اون زن هایی که روی زندگی و بد بیاریاشو کم کردن ،مردونه نه زنونه بهت قول میدم تا یاد بگیری ،لبه ی یه شمشیر تیز راه می ریم،اما تنها راهی که ازش بگذریم و نیفتیم ته این دره!
یادت باشه سردار،اگر این جریان آخرش هرچی شد تو،تو برای چندمین بار منو پشت سرت بذاری،من میشم افعی،میشم مادر فولاد زره،میشم خوره،همه چی رو می سوزونم ،اینم کنار قولم بزار.
سردار با شوک نگام کرد که مطمئن نگاش کردم و نگاه ازم گرفت و حرکت کردیم به سمت خونه ی حاج آقا .
توی راه گفت:هر روز بعد اینکه پیشنهاد داده بودی بگم حامله ای به این موضوع فکر می کردم...اما هیج وقت نمی تونستم تصمیم بگیرم که این پیشنهاد خوبی هست یا نه؟
نمی دونم چطوری این اتفاقا می افته !حاجی پاشه بیاد جلوی در خونه بعد سیم جین شدن من اینو بگم !!هنوز مطمئن نیستم آلا می ترسم!اگر نشه چی؟منو این ترس میکشه،دنیای من بابامه...از اینکه کنارم بزاره می ترسم.
به سردارنگاه کردم،نیم نگاهی بهم کردو گفت:
-اینطوری نگام نکن،حداقل حرفی بزن که دلم قرص بشه.
-وقتی رو تخت بیمارستان بودم و روبروم دنیای جدیدی که پراز سیاهی بود، یه پرستاری بود که ظاهر معمولی داشت اما یه چیزی بهم گفت که آشوب من آروم شد گفت:توکل بخدا،شاید تو مقصر این اتفاق نیستی ،شاید کار ماست،شاید امتحانه...هرچی که هست از قبل،حال،بعدش خدا زودتر از تو اونجاست پس توکل بر خدا...توکل رو اشتباه تلفظ می کنند در اصل بگن تو و کل یعنی خدا کل و همه چیزو به کل بسپار سردار برگشت نگام کرد ،نگرانی و غم از چشماش می بارید سری تکون داد و نفسی آه شکل کشید ...
رسیدیم خونه حاج آقا،وارد حیاط که شدیم،ماشین بابا اینا رو هم دیدم با تعجب به سردارنگاه کردم و گفتم :مامان اینا اینجان؟!
سردار-یا علی...یا علی...خدایا ...به عظمتت قسم که منو بی آبرو نکنی!
-چرا به من زنگ نزدن؟
سردار-احتمالا حاجی از قبل خبرشون کرده بوده که ما رو بکشونه اینجا دلیل حال و رفتار من جلوی همه روشن بشه .
حاجیه دیگه...امپراطوری راه انداخته.
مش صفر دوید اومد طرف ماشین و سلام علیک و سردار گفت:
-مش صفر !پدر خانمم اینا از کی اینجان؟!
مش صفر-واالله آقا از هفت اینا اومدن.
سردار به من نگاه کرد و گفت:دیدی؟ سردار جعبه ی شیرینی رو برداشت و مش صفر تا جعبه ی شیرینی رو دید با خنده گفت:آقا ایشاالله خبرای خوب تو راهه؟جعبه ی شیرینی دستتونه.
سردار پوزخندی از خنده زد دستشو رو شونه ی مش صفر گذاشت و بعد برگشت طرف من و گفت :بیا آلا...
رفتم طرف سردار و از پله ها بالا رفتیم ،آرنج سردار رو گرفتم و سردار آروم گفت:
-چیزی از حاملگی میدونی؟!
-یه سیاست مداری هست که میگه اگر دارید دروغ میگید جوری دروغ بگید که خودتونم باورتون بشه...باور کن،باور میکنم...
دستمو از آرنجش جدا کرد ،جاش محکم پنجه های دستشو توی پنجه ی دستم فرو برد،دستش یخ کرده بود!استرسش به منم منتقل میشد ،دل منم به شور افتاده بود...اگر نشه واقعا چی؟!من ساختنو بلدم ولی سردار...سردار آه ،سرداراز دست تو که هم سرخودت بالای داره هم من .

@romangram_com