#آلا_پارت_137
حاجی-خونه منتظرتونم،خودتون خبر رو به شهین خانم میدید. حاجی رفت سوار ماشین شد و یکه خورده به سردار گفتم:آدم قبل هر تصمیمی حرف می زنه.
سردار نگام کرد و گفت:فکر کنم اومدم ابروشو بردارم زدم چشمشو کور کردم،حالا چی می شه،؟!اگر بدتر شد چی؟!به سردار که اضطراب داشت نابودش می کرد نگاه کردم،از چشماشو نگاهش استرس و نگرانی فریاد کش می بارید.
به من نگاه کرد و گفت:اگر لو بره چی؟!دو دستی کف دستاشو روی سرش گذاشت و جلوی پله ی در ورودی خونه نشست ،با تعجب نگاهش کردم،آرنج دستاش روی زانوش بود و سرش به زیرو کف دستاش روی سرش بود و زیر لب نجوایی می کرد،در ماشینو بستم و ایستادم مقابلش ،سرشو بلند کردنگام کرد.
گفتم:همیشه همین مدلی هستی سردار،یه کاری می کنی بعد جا میزنی برای اینکه گندی که زدیو جمع کنی جا میزنی .
سردار-الآن وقت تحقیره؟
-الآن وقت اینکه بهت بگم به خودت بیا ،بزرگ شو ،مرد باش،فقط اسمشو یدک نکش،این پیشنهاد من بود باشه باهم درستش می کنیم.
سردار با درگیری فکری و غم نگام کرد و گفت:
-اگر بچه رو نیاره چی؟اگر خودش با بچه بیاد چی؟اگر...اگر بچه عقب افتاده باشه اگر...
-واااای !اگر بچه رو بیاره و نقشه تا آخرش خوب پیش بره چی؟اگر ما واقعا یه خانواده بشیم چی؟تو آماده هستی پدر واقعی باشی وجای سر به هوا بازی سرت به زندگیت باشه،اگر این بچه بیاد وتو رو به بابات ثابت کنه چی؟
سردار سری تکون داد و گفت:
-من مثل تو خوش خیال نیستم.
-چون همیشه می خوای ضعیف باشی ،زندگی بهت همونی رو میده که تو بیشتر بهش فکر می کنی،برای زندگی مهم نیست که اون چیز بده یا خوب ،مهم نیست که تو به اون بخاطر ترست داری فکر می کنی یا به خاطر اینکه خواهانش هستی ...اون همونو بهت می ده.
سردار-تو بهش اصلا فکر کردی؟
به سردار با سکوت نگاه کردم و پرسشگر و محتاج نگام کرد و گفتم :
-اون بچه رو می خوام،به خاطر خودم ،من تموم کمبود هامو با اون می تونم جبران کنم.
سردار-اگر اومد و نتونستی باهاش کنار بیای چی؟
-من با مرگ خودم کنار اومدم و با قاتلم زندگی مسالمت آمیز دارم انقدر که باهاش زندگی رو می خوام ،اون بچه که گ*ن*ا*هی نداره حداقل به اندازه تو ولی من تونستم تو رو دوست داشت باشم اونم می تونم .
سردار رو انگار از بلندی پرت کردن،نگاهش،حالش،...وارفت...برگشتم،به خودم نهیب زدم:
آفرین دیگه غرور نداری نه؟همین مونده بود بگی دوستت دارم.
به خودم جواب نمی دادم ،با سکوت محض به روبه روم نگاه می کردم.
یه زمانی انقدر غرور داشتی که از غرورت به پدر و مادرتم پشت میکردی و منم منم میکردی حالا حتی ذره ای غرور برای ارزش خودت نداری؟
دستمو روی قلبم گذاشتم ...غرور بخاطر افکار آدماست ،الآن فکر می کنم سردار آخرموجودیه که من باهاش زندگی رو شبیه سازی می کنم ،مهم نیست این غرور پیش سردار می شکنه مهم اینکه جلوی دیگران حفظ میشه،پانته آ یه فاخته است یه فاخته وحشی که بچشو تو لونه ی دیگران بزرگ میکنه ،صاحب این خونه منم،پس نمی زنم،می جنگم ،ول کنم برم که چی؟!می مونم که بیشتر بدست بیارم.
سردار سوار ماشین شد ،حرفی باهام نزد،ماشینو روشن کرد و راه افتادیم،بعد چندی جلوی یه شیرینی فروشی نگه داشت .
رفت شیرینی خرید و برگشت و همینطور پشت فرمون نشست ،شاید نزدیک ده دقیقه سکوت کرده بود،یه نفسی کشید و گفت:
-آلا ؟!یا میشه یا نمیشه ،اگر شد که من یه عمر مدیونتم ،همه چی اونی میشه که تو میگی اما اگر نشد قول میدی منو تنها نذاری،قول میدی ترکم نکنی،آلا من رو تو حساب دارم...
@romangram_com