#آلا_پارت_136

سردار-حاج آقا!
حاجی-من که نباید دنبال شماها راه بیفتم اگر اومدم دو دلیل داشت اول اینه ببینم تو بعد کاری که سنبل می کنی کجا می ری،خدا رو شکر که سر زندگیت می ری.
سردار-حاج آقا دستت درد نکنه!
حاجی -اولاد پیغمبر هستی اما عصمت نداری،منم پدرم وومتعهد به زندگی دختر مردم ...سردار با اخم و سر به زیر گفت:
سردار-من تعهد بلدم حاجی!
حاجی-آفرین پس رو خط وظیفه ات راه می ری،دوم اینکه بدونم دلیل رفتارای جدیدت چیه،خودتی یا زندگی مشترکت؟
سردار-من مشکلی ندارم،زندگیمون هم رو روالِ.
حاجی -عروس خانم بیا با شما باید صحبت کنم .
به سردار نگاه کردم وحشت و هول توی چشماش وحشی شدو شورش کردودویید به حاجی گفتم.
-حاج آقا چیزی نیست که سعی کردیم روی رابطمون کار کنیم.
حاجی بهم سرد و جدی نگاه کردو گفت:
-من تحسینت می کنم که سردار رو همیشه پشتت قایم میکنی اما من از نگاه بچم همه چیو می فهمم سردار روی زمین زندگی نمی کنه وقتی با همه دعوا می گیره وقتی کارشو درست انجام نمی ده،،در میره میاد توی پناهگاه جدیدش یعنی یه جای زندگیش بد میلرزه!
یکّه خورده به حاجی نگاه کردم ،کاش سردار کپ تو بود حاجی،خوشم میاد اینطوری همه چیو می پاد و حساب نفسای بچه هاشم داره !چطوری پانته آ رو تا این حد نفهمیده!
چون جاسوسش نفهمیده !بله!سردار گفت مجتبی هم نمی دونست من تا چه حد رابطه ام عمیق بوده!
حاجی -ته خونه باغ یه درخت قدیمی بود که یه سوراخ بزرگ داشت،سردار هر وقت یه کار غلطی انجام می داد می رفت اونجا،شده ساعت ها ،شده یه روز کامل وقتی پیداش نمی کردیم می فهمیدیم اونجاست!
الآن خونه اش شده همون سوراخ ،وقتی از کارت می زنی می چپی تو خونه ات حتما یه غلطی کردی !
ته صدای حاجی حرص و خشم بود ،قلبم هری ریخت به سردار نگاه کرد گفتم الآن قالب تهی میکنه با چشمای گرد به حاجی خیره شده بود ،دونه های عرق روی پیشونیش هویدا بود با لکنت گفت :غلط ...غلط نکردم اومدم خونه ام.
حاجی سرشو بالاتر گرفت،دقیق تر سردار رو نگاه کرد،سردار لبشو بازبونش تر کرد و گفت:
-باید خونه ام باشم. حاجی با حرص و جذبه محکم و کشیده گفت:
حاجی-برای من شعر نباف . یکه خورده به حاجی نگاه کردم صداش دو رگه شده بود،برگشت در حالی که می گفت:نیم ساعت دیگه خونه...
-آلا حامله است. یکه خورده با چشمای گرد به سردار نگاه کردم یه جور با هول و تند این جمله رو گفت که انگار لبه ی پرتگاهه ممکن بود پرت شه پایین ،به چه تندی گفته که جونشو بخره .
حاجی همون طور پشت کرده به ما ایستاده بود،سردار با استرس به من نگاه کرد با نگاه بهش فهموندم چیکار می کنی؟ بعد یه ماه یهو اینو گفت:از اون شب به بعد حرفشو نزده بودیم سردار باید انتخاب میکرد.
حاجی برگشت،چهره اش باز شده بود،یه لبخند کمرنگ گوشه ی لبش جا خشک کرد با رضایت اول به سردار نگاه کرد و بعد به من نگاه کرد و سرشو تکون داد و گفت:
-آدم خبر به این خوبی رو اینطوری نمی ده!یه جعبه شیرینی می خره ، مژده میده.
سردار سر به زیر انداخت وگفت: بله.

@romangram_com