#آلا_پارت_135

آخر هفته نه خونه ی پدرش اینا می رفتیم نه میذاشت من برم خونه ی مامانم اینا ،نمی دونم چش شده بود،مامان و بابام خودشون میومدن یا صبح ها که نبود می رفتم پیششون اونم هزار بار زنگ می زد ،گیر می داد برگرد،چند ساعته اونجایی!
الآن میام دنبالت،همین الآن آژانس بگیر برگرد خونه بعد که بر میگشتم عین صابون سر شور،مغز منو می شست به همه چی به همه کس بهونه می گرفت...
قشنگ یه کاری می کرد که ترجیح بدم نرم،نه تنها در رفت وآمد با خانوادهامون ،در رفت وآمد تنهای خودمم به گیر دادن افتاده بود،تا گوشیمو دستم می گرفتم میگفت:کیه؟
با کی هستی؟چی میگه؟به معنی واقعی کلافه ام کرده بودوقتی جوابشو نمی دادم به زور گوشیمو می گرفت نگاه می کرد تا خیالش راحت بشه!انگار وسواس گرفته بود،وسواس نه!می ترسید!!!
تنها کسی که باهاش می موند من بودم،نمی خواست اینو از دست بده،ممکن بود چند ماه دیگه همه شرایط فعلیشو از دست بده،هر جور شده می خواست منو حفظ کنه تا حداقل امکان از دست ندادن موقعیتش با وجود من باشه.
اون شب بعد یه جر و بحث شدید مثلا می خواست دلجویی کنه،ببرتم بیرون...تا اومدیم سوار ماشین شدیم و از پارکینگ اومدیم بیرون ،دیدیم حاج آقا دم خونه امونه .
سردار نوچی کرد و گفت :تو پیاده نشو.
-وا !زشته!حالا بگه عروسمون بی شعوره.
سردار-میگم پیاده نشو بگم ،دارم میبرمت دکتر...
-سردار زده به سرت نه؟از چی فرار می کنی؟!خدا نجاتت بده زده به سرت انگار.
از ماشین پیاده شدم نوچی کرد و از ماشین پیاده شد و سلام کردم و حاج آقا سری تکون دادو شاکی به سردار نگاه کرد و گفت:آلا خانم مشکلی پیش اومده.
-بله؟!!!
سردار-حاج آقا !
حاجی-اومدم ببینم مشکل چیه که سردار،هر روز از کار میزنه بیرون و با همه قطع رابطه کرده!
به سردار نگاه کردم و سردار سرشو به زیر انداخت و گفت :حاجی من...
حاجی-من با عروسم حرف می زنم. نکنه یه حرفی از طرف من زده!!!
-مشکلی نیست!بخدا من حرفی نزدم.
حاجی-پس دلیل این رفتارا چیه؟!!آقا ارسطو میگه خونه اون ها هم نمی رید .
سردار-انگار بین شما و آقا ارسطو یه کانالِ حاجی!
حاجی-معلومه که هست بچه هامون کنار همند،اونم نه خیلی عادی و نرمال.
سردار-ولی الآن همه چی عادیه،خیالتون راحت.
حاجی-پس شام میایید خونه ی پدریت .
سردار-ما جایی دعوتیم.
حاجی به سردار با غرور و جدیت نگاه کرد و گفت:
-زنگ می زنی عذر خواهی می کنی و میای.

@romangram_com