#آلا_پارت_114

سردار یکه خورده نگام کرد و شوکه گفت:
-اثر داروهاته نه؟ زده به مغزت، پوکش کرده؟ من می گم حاجی بفهمه من رو زنده به گور می کنه. عاق میکنه، از ارث محروم می کنه، تو می گی نقشه است!!
گور بابای این عشق، حاجی منو با خاک یکسان می کنه! می دونی یعنی چی؟! خونه این جا هم حتی به نام حاجیه. تمام پس اندازم رو دادم برای پانته آ خونه و ماشین خریدم که بشینه سر زندگی. من الان صفرم.
بعد ازدواج با تو حاجی حتی حساب کتاب زندگی منم دستش گرفت. که مبادا از حق تو بره. چه نقشه ای آلا؟!
اومدم پیش وابو دلم وا بود دیدم خونه ی وابو بدتر از خونه ی ما بود. انگار سر دسته ی همه تویی!
باحرص نفس زنان نگاهی کردم، با اخم نگام کرد و گفتم :
-من که داشتم می رفتم. این دروغ ها رو چرا تحویلم می دی؟ لباسش رو گرفتم توی چنگم. زدمش و جیغ زدم. چرا تحویلم میدی مگه من احمقم..؟« سردار داد زد»:
- احمق می گم رفته. می گم منو قال گذاشته، مگه من نیازی دارم به رد کردن تو؟ اگه من از خودم چیزی داشتم که، اگه بابام حاجی نبود که، هر غلطی دلم می خواست می کردم.
با حرص بیشتر گفتم : ازت متنفرم قاتل.
اونم با حرص گفت : من بیشتر، تو یه دلیل داری برای از دست دادن رویاهات، من اونم ندارم.
با حرص زدم تو گوشش چشماش رو محکم رو هم گذاشت از حرص مشتاشو محکم جمع کرده بود، صورتش به جهت سیلی برگشته بود. با صدای دو رگه گفتم :
- دیگه به من نگو زشت«با صدای لرزون تر گفتم»:بهم نگو ناقص... بهم نگوووو نگوووووو....
چشماشو باز کرد، صورتش رو برگردوند به طرفم با چونه ی لرزون نگاش می کردم، می تونست لرزه ی چونه ام رو ببینه، چونه ام بود، دست دراز کرد به طرف شالم، دستش رو پس زدم و با حرص گفتم : نکن ، بی شعور...
سردار - من نگفتم زشتی، نگفتم ناقصی...
- گفتی، من که خر نیستم، ناقص تویی با این عقل و ذکاوتت، این قدر عرضه نداشتی توی سن دایناسوریت از بابات جدا بشی، عین بچه ی دو ساله زیر بال باباتی، خاک تو سرت اصلا... رذل پست، تا شنید من نمی تونم بچه دار بشم رفت کاشت.
سردار - نوچ! تقصیر منه. لعنت به اون شب...« سر با حرص بیشتر گفتم»
-آهان اعتراف کن، کدوم شب؟ تو که هر شب میای این جا، بگو به اون صبح.
سردار با تعجب نگام کرد و بعد شاکی نگام کرد و گفت :
- لعنت به اون شب که با تو تصادف کردم که اون نیمچه عقلت هم بپره، پانته آ یکی دو ماهشه تو تازه به من گفتی مگه هَم*س*تریم؟
پشت کردم بهش، باز سکوت توی اتاق حاکم شد، سردار هم هر از گاهی با یه نوچ سکوت رو می شکست. انقدر که آخر گفتم : عه! چته؟
سردار - دارم دیوونه می شم، می گم پانته آ رفته.
- فدای سرم.
سردار - بیاد زندگیمون جهنم می شه، برای من بیشتر برای تو کمتر.
از جا بلند شد و گفت : انتقام گرفت ... انتقام گرفت...
- با سُرنگ که با زور ازت چیزی نگرفته به خودش تزریق کنه، یا تو آزمایشگاه که تخمک گذاری نکرده! یه جوری حرف می زنه انگار پانته آ مرغِ به خودی خود تخم می ذاره.

@romangram_com