#آلا_پارت_113
«سردار اومد تو، روی تخت نشست و گفت»:
- ما شبیه شما نیستیم. منظور منو خواهرام و تو و سلاله...
نگام کرد، دستش رو دراز کرد پوشیه ام رو برداره سرم رو عقب کشیدم و گفت :
- بردار...« با اخم نگاش کردم و گفت»: بردار... بذار یه جا حس کنم خونه است، چون همه راحتن، خونه ی ما همیشه حکومت نظامی بود، همیشه مادر ما رو از حاجی می ترسوند. همیشه خودش هم به فکر این بود که حاجی رو چه طوری راضی نگه داره، جرات اراده و تصمیم نداشتیم چون حاجی همه کاره بود...« بهم نگاه کرد و گفت»: چرا بر نمی داری روبند رو؟
- این طوری راحتم.
سردار - ما محبت ندیدیم ولی تهدید زیاد دیدیم. فقر ندیدیم ولی همیشه دهنمون با وعده ی پول بسته شد... مثلا مادر می گفت : حاجی رو ناراحت نکنین، راضی باشه ازتون، شلوغ نکنید بهتون انقدر پول می دم.
ما هم ادای بچه ساکت ها رو در میاوردیم، بازی نمی کردیم، کنجکاوی نمی کردیم. اون رشته ای رو که حاجی میگه رو خوندیم. چون حاجی اگه راضی باشه ما به خواسته هامون می رسیم. جای دکوراسیون داخلی، طراحی و ساخت زیور آلات خوندم.
شبیه حاجی کت و شلواری شدم، علاقه به فوتبال رو از خودم کشتم چون از نظر حاجی وقت تلف کردن بود. همه چی، همه ی رفتار ها، همه ی فکر ها... همه شد همون که حاجی می خواد.
همش نقش و رُل بازی کردن. دروغ گفتن... فهمیدم اگه حاجی نباشه حتی بلد نیستم دست راست و چپ رو تشخیص بدم. این همونه که اون می خواست، اسممون رو گذاشت بچه ی خلف... ماهم فکر کردیم خوبه. نمی دونستم نابود شدم. پانته آ تنها تخلف من توی زندگی بود.
هر روز هر شب استرس داشتم، ده سال، ده سال پنهان کاری، ده سال دروغ گفتم... اما از این که تخلف می کردم، تخلف از قانون های حاجی، یه حس رضایت توی قلبم بود... از این که پانته آ انتخاب حاجی نیست حس قدرت می کردم.
اصلا برای همین ادامه دادم... ده سال... صد و بیست ماه...« نگاه کرد و گفت»: می دونی چرا ولش نکردم؟ چون... چون اون دقیقا عکس چیزی بود که حاجی می خواست...« نگام کرد، انگار منتظر بود چیزی بگم ولی فقط سکوت کرده بودم و گوش می کردم. سری تکون داد و گفت»:
-اما آلا خیلی زود فهمید که واسه خیلی چیزا می تونه ازم حق السکوت بگیره، چون من از حاجی می ترسیدم. چون مدنیّت زندگی من دست حاج آقا است... سری به زیر انداخت و گفت :
- همه ی اینا رو می دونستم... می فهمیدم که منو گیر آورده... باید برای اون هم نقش بازی می کردم تا من رو دست حاجی نسپره.
- پس چرا باهاش بودی؟
نگام کرد و سکوت کرده و با غم نگام می کرد، زمزمه کردم انگار جواب خودم رو می دادم :
- چون دوستش داشتی.
سر به زیر انداخت، یه سکوت سنگین توی فضا بود، صدای زوزه ی قلبم می اومد، بهش پشت کردم و دستم رو زیر سرم خم کردم. حتی دیگه فکر و احساسم هم لال شده بود، آروم زمزمه کردم :
- خسته ام.
سردار - منم خسته ام. از همه چی، از همه کس... از آدمایی که وادارم کردن اونی باشم که نبودم. از کسایی که همش ازم سوء استفاده کردن. از خودم بیشتر از همه خسته ام...« کنارم دراز کشید. رو همون تخت یک نفره، بدنش مماس با بدنم شد، قلبم هری ریخت و گفت»:
- آلا! اگه حاجی بفهمه ، اون بچه رو بیاره بگه این بچه ی سرداره من چیکار باید بکنم!؟
به رو به رو نگاه می کردم. فکرم رفت پیش حرفای دکتر. این بچه حتما برای سردار اهمیت داره، هم چون بچه اشه، هم چون از پانته آ است... شاید پانته آ این کار رو کرده که سردار عقدش کنه...! ای آلای احمق. الان باید به ذهنت برسه. شاید همش یه نقشست...!
ته دلم خالی شد. از جا پریدم، یه جوری که سردار شوکه و یکه خورده نگام کرد و با حرص گفتم :
- ملعون، بی شعور... چقدر تو حیوونی سردار... چقدر؟
سردار اخم کرد و گفت: چی می گی؟ حرف دهنت رو بفهم!!!« با حرص گفتم»:
-همش نقشه است نه؟ همش نقشه است، رفتید فکر کردید چطور آلا رو از سرمون وا کنیم؟ آهان من حامله می شم می رم. توام بعد بیفت به جون آلا خرش کن. نُه ماه دیگه من میام. حاجی هم عقدمون می کنه.
@romangram_com