#آخته_پارت_94
- بیرون حرف میزنیم!
نفسی خسته کشیده و جوابش را هنگامی که از درب خارج میشدم دادم.
- خیلی خب فضای سبز روبه روی مهد منتظرم!
بدون اینکه منتظر جوابی شوم بیرون زدم. هوا بیرحمانه سرد و خشک بود. انگار زمستان برای آمدن بسیار عجله داشت. قدم به قدم حادثههای زندگیام را ورق میزدم بدون اینکه چیزی جا بگذارم! گاهی قلبم از دردخاطرها فشرده و گاهی از لـ*ـذت شادیها گشاده میشد. با شنیدن صدای سه تار ایستادم و اطرافم را نگاه کردم. پسربچهای حدودا 10 یا 12 ساله گوشهای از خیابان با صورتی زمستان زده دستناش را بر سیمهای سه تار میغلتان. به طرفش رفتم و مخاطب قرارش دادم.
- اوضاع چطوره؟!
نگاهی گرم نثارم کرد و با لحنی لوتی گفت:
- اوضاع بد کساده آبجی!
سپس نگاهی به خیابان کرد و ادامه داد.
- گفتم برا این پدر مادرا که بچههاشون میبرن مدرسه یه آهنگی بزنیم ولی کو توجه!
- تو چرا مدرسه نمیری؟!
romangram.com | @romangram_com