#آخته_پارت_88


- سلام راستیتش من یکی از دوستام رو ارشاد گرفته گفتم شاید این آقایون کمکی کنند. حالا اگه صدامونم رفته بالا دعوا نبوده!

عجب دروغی! محمد باید خر باشد که باورش کند، ولی انگار محمد قانع شده بود نگاهی به هر چهار نفر کرد و سپس رو به مهدی کرد و گفت:

- خیلی خب زودتر کار این خانم رو اگه می‌تونی راه بنداز بعد با لیلی خانم برو خونه دیروقته!

مهدی سربه زیر و با صدای آرامی گفت:

- باشه.

محمد سپس خداحافظی کرد و رفت. نفس‌ حبس شده‌یمان را بیرون فرستادیم. برگشتم سمت مهدی و سعید که ریحان با حالتی شاکی گفت:

- لیلی والله بخوای باز شروع کنی یه بلای سر خودم میارم! این شازده رو ببر خونه هر بلایی هم می‌خوای سرش بیار؛ اصلا با دمپای بزن سیاه و کبودش کن!

ابروهایم از حرفای ریحان بالا رفت نگاهم به سعید افتاد که ردی از لبخند روی لبانش جا خوش کرده بود. مهدی زیر لب خطاب به من گفت:

- بفرمایید بریم هر حرفی دارید اونجا بزنید.

با اخم نگاهش کردم و گفتم:


romangram.com | @romangram_com