#آخته_پارت_87

- خوب بلدی حرف بزنی، البته لاپورت دادند بهتره!

سرش به طرفین چرخاند و با پوزخند گفت:

- دردتون اون شبه؟ ولی من چیزی یادم نمی‌یاد که بخوام راجع بهش به کسی بگم!

با صدای بلند داد زدم.

- دروغ میگی!

مهدی خواست حرفی بزند که صدای محمد هر چهار نفر را به طرف صدا برگرداند!

- چه خبره اینجا؟!

محمد و مینا که طاها را در آغـ*ـوش داشت در ماشین متعجب به ما خیره بودند.

هر چهار نفر ساکت و به آن دو خیره شده بودیم که محمد از ماشین بیرون آمد و به ما پیوست.

- مگه با شماها نیستم جلو مسجد چرا واستادید؟!

حرفی در ذهنم نبود مغزم کاملا عین یک کاغذ سفید شده بود. انگار همه دچار این حال بودیم که یک آن ریحان جلو رفته و گفت:

romangram.com | @romangram_com