#آخته_پارت_84


- واستا کار دارم.

ریحان به سرعت نگه داشت. از پارس مشکیه ریحان بیرون پریدم و روبه روی مسجد؛ ولی آن ور خیابان جلوی ماشین ریحان به آن سه خیره شدم. چیزی در ذهنم ناگهان جرقه زد. با فریاد گفتم:

- حاج آقا!

هر سه به طرفم برگشتند و متعجب نگاهم کردند. ریحان هم که شوکه بود از ماشین پیاده شد و نگاهش را بین من و آن سه رد و بدل می‌کرد.

بعد از گذشت زمان کوتاهی حاج آقا پرده‌ی تعجب را کنار زد و گفت:

- بفرما دخترم!

دوباره با صدای بلند و رسا گفتم:

- حکم آدمی که آبروی کس دیگه رو ببره چیه؟

دستان مهدی مشت شد و سرش پایین افتاد. دوستش که هنوز متعجب بود دستی به ته ریشش کشید و نگاهش را به مهدی داد.

- خدا کسی رو که آبروی بندش رو ببره نمی‌بخشه یه نوع حق الناسه بخشودنی نیست تا خوده اون فرد ببخشه!


romangram.com | @romangram_com