#آخته_پارت_82


- خفه شو!

دیگر کنترلی روی اعمالم نداشتم. از جایم بلند شدم و بلند گفتم:

- من با نوکیسه جماعت هم سفره نمیشم!

تقریبا همه افراد حاضر به طرف ما برگشته بودند و نگاهمان می‌کردند. این بین ریحان هرچه کرد غائله را ختم به خیر کند نشد. مونیکا از یک طرف و من از طرف دیگر میز با فریاد هر یک چیزی به هم می‌گفتیم. فرزان هر چه می‌خواست مدارا کند نشد انگار از خراب شدن وجهه‌اش بین این همه آدم کمی هراس داشت!

دست ریحان را گرفتم و با خودم به طرف در رستوران کشیدم که باز مونیکا نیش زبانی حواله‌ام کرد!

- شام نخوردی پول داری بیرون یه ساندویج بخری دختر گدا؟!

فرزان کفری به سمتش برگشت. ریحان هم سعی داشت من را بدون اینکه جواب او را بدهم بیرون ببرد ولی شدنی نبود!

از جیبم ده هزاری بیرون کشیده و سمت صورتش پرت کردم.

- می‌گفتی گشنه‌ای زودتر می‌نداختم جلوت تا کمتر واق واق کنی!

سپس چشم به روی لبخند فرزان و خشم مونیکا بسته و با ریحان از آنجا بیرون زدیم.


romangram.com | @romangram_com