#آخته_پارت_78
با خودم فکر کردم ریحان درست میگوید فقط او بود که تقریبا مچ مرا گرفته بود و میتوانست شکهای داشته باشد و به خانوادهام گزارش دهد؛ اما چیزی در درونم مدافع از او مدام حکم بیگناهیاش را صادر میکرد. گیج از احساسات و تفکرات مختلف سر به شیشه ماشین زدم و به حرفاهای بیهودهی ریحان گوش سپردم.
راه کمی طولانی شد از ریحان مکان سفره خانه را پرسیدم و با فهمیدن مسافت زیاد آنجا با خانهیمان با خود شروع به حساب و کتاب کردم!
با توقف ریحان به تجزیه اطراف مشغول شدم. نمای بیرونی شامل نمادهای تخت جمشید و زرتشت بود. همراه ریحان از فرش قرمز که ورودی ساختمان را مزیین کرده بود عبور کرده و وارد شدیم. در نگاه اول متجلل بودن سالن همچنین مرفه بودن افراد حاضر در چشمان فرد داخل شده جا خوش میکرد. چشمانم از افرادی که بیشک از آنها نبودم گرفتم.
- ریحان اینجا که رستورانه نه سفرهخونه!
اخم ظریفی مهمان ابروانش شد و با صدای آرامی گفت:
- هیش!
سپس با اولین گارسون مشغول حرف زدن شد. بار دیگر خود را به ریحان نزدیک کردم تا جواب سوالم را بگیرم اما با اشاره گارسون ناخودآگاه به طرفی که نشانه رفته بود نگاه کردم. مقصد میزی در وسط سالن بود که تنها دختری آن میز را اشغال کرده و تمام حواس خود را به گوشی همراه خود داده بود. با حرکت ریحان به آن سمت همراهش شدم. وقتی به میز رسیدیم ریحان با لحنی زیر دستانه گفت:
- سلام مونیکا جان!
دختر سرش را بلند کرد و لبخندی کم رنگ به ریحان زد که بیشتر به پوزخندی تحقیرآمیز شبیه بود. به صورت دختر نگاه کردم حتی یک جز از صورتاش را سالم نگذاشته بود همه را از دم عمل کرده بود! چشمان خاکستری که حتم داشتم لنز هست را به من دوخت و منتظر شد من هم مثل ریحان همچون زیردستی به او سلام کنم؛ ولی من هیچ دوست نداشتم حتی با پایین بودن سطح اجتماعیام خود را جلوی کسی کوچک کنم. مونیکا نگاه سردش به اخمی تبدیل کرد. ریحان این بین سعی داشت با چشم و ابرو بفهمانتم که باید مثل او رفتار کنم اما خوی گستاخ من بیدار شده بود و قصد کوتاه آمدن هم نداشت. مونیکا ناخنهای بلند کاشته شدهاش را روی میز به حرکت انداخت و گفت:
- بهت سلام کردن یاد ندادن؟!
romangram.com | @romangram_com