#آخته_پارت_74
پدر نگاهی به من سپس به علی انداخت و گفت:
- خواهرت خیلی وقته عروسک کوکی آدمای که معلوم نیست کین و چین شده!
با تعجب و چشمانی گرد شده به پدر نگاه کردم . و از کجا فهمیده بود؟ یعنی مهدی... نه او چیزی نفهمیده بود! گیج بودم که پدر به علی اشاره کرد و رفتند. من ماندم یک آسمان پر از سوال! به داخل اتاق رفتم مضطرب و سرگردان اتاق را زیر قدمهایم به بازی میگرفتم، چطور فهمیده بودند نکند مهدی چیزی فهمیده و به آنها گفته باشد؟ کم کم حسی شبیه به لشکر تنفر در وجودم صف بست. علی از وقتی سماجتم را در موسیقی دید عمدا دیجی گاهی خطابم میکرد؛ ولی مطمئن بودم چیزی از مهمانیهای شبانه نداشتند.
***
یحان نیم ساعت قبل از رسیدنش خبر داد تا آماده شوم. با اعصابی مشوش خیره به لباسهایم بودم که آخر سر لباسی را انتخاب کردم. منتظر شدم ریحان خبر بدهد که رسیده است تا بیرون بروم. طولی نکشید که ریحان تک زنگی زد و خبر آمدنش را به آن شکل داد. کولهام را روی دوشم انداختم و از اتاق خارج شدم. نگاهی به خانوادهام کردم که همه کنار هم نشسته بودند. چقدر با این جمع فاصله داشتم.
خطاب به پدر گفتم:
- ریحان دم دره میرم و زودم برمیگردم!
پدر سری تکان داد و ناخوشایند گفت:
- خدا به همرات!
مادر و علی که در قهر به سر میبردند ترجیح دادند رو بگیرند. در این بین فقط نگار بود که یاس را در آغـ*ـوش گرفته به بدرقهام آمد. از خانه که خارج شدیم نگار گفت:
romangram.com | @romangram_com