#آخته_پارت_71

حرف سیدمصطفی در فکر غرقم کرد. چطور بار دیگر به ریحان اعتماد کنم؟ اما چاره‌ای نبود.

- اره مطمئنه سید!

- الله اکبر بازم که گفتی!

کلافه سری تکان دادم و گفتم:

- اینجوری راحت‌ترم!

سید مصطفی دستی به زانو‌هایش زد و بلند شد.

- غرض از اومدنم عذرخواهی بابت دیشب بود چون معتقدم زندگی هر کس به خودش مربوطه، اما از من و پدر مادرت نخواه نگرانت نباشیم!

سپس راه خانه‌یشان را پیش گرفت و رفت. نگاهم پریشان به سمت پنجره اتاق مهدی یورش برد، اما این‌بار خبری از کسی نبود! نفس عمیقی کشیدم و به داخل خانه بازگشتم باید ماجرای سفره‌خانه را هر چه سریع‌تر مطرح می‌کردم.

بعد از یک ساعت کشمکش بسیار با مادر و پدر، پدر اجازه داد تا شرایط کار آنجا و محیطش را ببینم بعد نظرش را خواهد گفت.

اولش کمی نگران مکانی بودم که خودم هم نمی‌شناختم کجا است؛ اما بعد با ذکر اینکه امشب برای صحبت‌های اولیه باید بروم و هنوز چیزی مشخص نیست آنها را قانع کردم کمی صبور باشند، سپس به سرعت به ریحان پیام دادم که برای امشب دنبالم بیاید.

بعد از جدالی که با پدر و مادرم داشتم ترجیح دادم در اتاقم بمانم. عصر با آمدن علی اوضاع تغییر کرد. مادر مثل همیشه علی را در ماجراهای اخیر دخالت داده بود و او هم با داد و بیداد به سمت اتاقم آمد. با ضربه‌ی محکمی که در اتاق اصابت کرد فهمیدم جنگ اصلی آغاز شده است. جالب اینجا بود که هنوز هیچ چیز مشخص نبود!

romangram.com | @romangram_com