#آخته_پارت_7
وسط حیاط شلوغ ایستادم. خبری از کسی نبود. برگشتم که به آن مرد بگویم بقیه کجا هستند که خودش فوری گفت:
- رفتند خونه ما برای خوندن نماز.
سری تکان داد و همراه دوستش رفتند. نگاهی به خانه دو طبقه انداختم. روی پله نشستم و دستانم را در هم قفل کردم. چشمم به تتوی ظریف نُت موسیقی روی مچ دستم افتاد. پوزخندی به لبم نشست. چقدر دوستش داشتم و چقدر برای آن تتو سرزنش شدم. نفس عمیقی کشیدم که نگاهم به باغچه خشک کنار حیاط افتاد. چه غریبانه گوشهای رها شده بود. چقدر حال و روزش آشنا بود. پوفی کردم و سرم را خم کردم. چیزی نگذشته بود که صدای پا شنیدم. سرم را بلند کردم و دیدم دو زن متعجب نگاهم میکنند. به به انگار خانوادهای پر جمعیت همخانهمان شده بود. بدون اینکه سلام کنم، نگاهم را گرفتم و بهطرف دیگر خیره شدم. کمی بیادبانه بود؛ ولی در آن لحظه هیچ حوصله نداشتم. یکی از آنها با صدای گستاخی گفت:
- تو کی هستی دیگه؟!
زن دیگر مداخله کرد.
- هی! مهدیه زشته؛ شاید مهمون احمدآقا اینا باشه!
- خب باشه مینا! دلیل نمیشه بیاجازه بیاد تو خونه.
بلند شدم و کلافه به هر در نگاه کردم. با تعجب به صورتم نگاه کردند.
- خانما! من مهمون احمدآقا اینا نیستم! دخترشم!
- اِ! بهسلامتی. این مهدیه ما یهکم تنده، ببخشید…
سپس جلو آمد و دستش را دراز کرد.
romangram.com | @romangram_com