#آخته_پارت_6


- هار شدی! بفهم ما نداریم عین خیلیا تو بهترین جاها زندگی کنیم. با یه مشت عادیم یا زندگی عادی اون رویاهای مسخرت از سرت بیرون کن.

بار اولم نبود؛ اما بعد از هر سیلی بغضی غریب مهمان گلویم می‌شد.

بی‌توجه به فریادهای او که نامم را همراه با چند فحش آبدار صدا می‌زد، از خانه بیرون زدم.

باز هم خیابان و من خسته. هیچ از صدای ماشین‌ها و عبورومرورشان نمی‌شنیدم برای من یک چیز در ذهنم رژه می‌رفت، آن هم «بدبختی هنوز ادامه دارد» بود. گاهی فکر می‌کردم از یک خانواده متوسط بودن خوب است؛ اما حالا به راحتی می‌توانم درک کنم فرقی بین متوسط و فقیر نیست. هر دوی این قشر فشار این جامعه را به‌دوش می‌کشند. کسی مثله من از طبقه متوسط جامعه لنگ یک کار در حیطه تخصصش باشد تا شاید به آرزوهای دور درازش برسد. آن وقت بچه پول‌دارها در فکر برپایی جشنی دیگر برای شادی و… زندگی ما هم حکایت مسخره‌ای داشت.

***

وسایل اتاقم را جمع کرده بودم. فایده‌ای نداشت، باید رفت. تمام این سه روزی که گرفتار اسباب‌کشی بودند، در اتاق خودم را حبس کرده و هیچ اعتنایی به کارشان نکردم. یک‌ ماه پیش بود که به دلیل کهنه بودن بافت خانه‌های فرهنگیان، از ساکنان خواستند خانه‌ها را ترک کنند تا شهرک نوسازی شود. فکر می‌کردم حداقل از این محله راحت می‌شویم؛ ولی انگار دچار وضع بدتری شدیم. باید مثل عهد قاجار با چند خانواده در یک خانه به سر ببریم. باز هم فکر خانه‌ی مشترک، عصبی‌ام کرد.

بالاخره وسایل وسایل به مقصد خانه‌ی جدید بار زده شد. اصلا دلم نمی‌خواست همراه خانواده به آنجا بروم؛ برای همین کیف ویولنم را برداشتم. دانشگاه را بهانه کردم و به دل خیابان زدم. هوای ابری اوایل پاییز به‌قدری غم‌زده بود که انگار عزیزی را در از دست داده. در یک پارک حوالی خانه جدید روی یک نیمکت جای گرفتم. سیگاری آتش زدم و به خیابان خیره شدم. پک عمیقی گرفتم و رد شدن در مصاحبه به‌ خاطرم آمد. پک دیگری گرفتم و حرف‌های آن مرد، پک دیگر و باز هم پکی دیگر… به خود که آمدم، یک بسته را تمام کرده بودم. به ساعت نگاه کردم نزدیک به غروب بود. برخاستم و در کنار حوض وسط پارک دست‌وصورتم را شستم و عطری به خود زدم. خواستم مثلا صورت مسئله را پاک کنم؛ اما چند وقتی بود مادر به سیگار کشیدنم مشکوک شده بود؛ ولی هنوز واکنشی نشان نداده بود. از توی موبایلم نگاهی به آدرس انداختم و قدم‌زنان به مقصد خانه‌ی جدید راه افتادم. کوچه‌ای بزرگ و عریض، خانه‌های که عموماً دو طبقه و ویلایی بودند. بی‌شک نوساز نبوده و حداقل مربوط به سال‌ها پیش بود. در نگاه اول محله‌ای ساکت آمد. سرم را پایین انداختم و به شمارش قدم‌هایم پرداختم تا بالاخره رو‌به‌روی در مورد نظر ایستادم. همان‌طور که گفته بودند در حیاط لاجوردی بود. بدون اینکه سرم را بلند کنم به در کوبیدم. خیلی سریع کسی در خانه جواب داد.

- اومدم. اومدم عشقم.

چشمانم گرد شد. سرم را بلند کردم تا ببینم این دیوانه کیست؟

در را گشود. نفس‌نفس‌زنان با لبخندی زیبا نگاهم کرد؛ اما صورتش فوری تغییر کرد. انگار او هم متعجب بود. چشمان قهوه‌ای رنگش درشت شده بود و خیره مرا می‌نگریست. اخمی به جای تعجب به قالب صورتم آمد که نگاهش را فوری از من گرفته و به پشت سرم داد. برگشتم با مردی حذب‌اللهی روبه‌رو شدم. با همام نگاه اول چشمان عسلی و معصومیت صورتش به چشمم آمد؛ اما بی‌خیال شانه‌ای بالا انداختم. بار دیگر به آن مرد که مسلماً یکی از هم‌خانه‌های جدید بود نگاه کردم. خواست حرفی بزند که کنارش زدم و وارد خانه شدم. توضیحش برایم مهم نبود. واضح بود با دوستش بوده و اشتباهاً مرا خطاب کرده.


romangram.com | @romangram_com