#آخته_پارت_69
- دختر بگو عمو مصطفی!
پوزخندی زدم و گفتم:
- بهنوش خانم پسفردا نگه احترام سید جماعت واجبه حتما باید سیدش رو بگی!
سیدمصطفی متأسف سرش را پایین انداخت.
- خدا از سر تقصیرات این زن بگذره!
نگاهم در چشمانش افتاد. در آن دو گوی قهوهای فقط صداقت شناور بود.
ناگهان چشمم به پنجرهی یکی از اتاق خانهی سیدمصطفی افتاد. مهدی پشت پنجره ایستاده و خیره به ما بود. همین که متوجه نگاهم شد پردهها را کشید. سیدمصطفی پی نگاهم را گرفت اما بیشک جز پردههای متحرک اتاق مهدی چیزی نصیبش نشده بود!
با تلاقی شدن نگاهم با سید مصطفی سرم را پایین انداخته و مشغول بازی با ناخنهایم شدم.
- خب حالا حرف بابات رو قبول کردی؟!
خواستم بگویم نه؛ اما پیشنهاد ریحان در ذهنم یک آن جان گرفت!
با نگاهی قاطع گفتم:
romangram.com | @romangram_com