#آخته_پارت_66
- الکی نگو! من که میدونم جریان اون شبه هست. حتما اون پسره لاپورتت رو داده!
چیزی ناگهان از ذهنم مثل صاعقه عبور کرد. نه اگر او چیزی گفته بود پدر آنقدر خونسرد نبود! بیتردید جانم را میگرفت!
سری به طرفین تکان دادم و گفتم:
- نه جریان اون نیست!
ریحان پوفی کشید و گفت:
- پس چی شده؟ قرار امشب که منتفی نیست؟
پوزخندی زدم و در آینه اتاقم به خودم خیره شدم. ریحان بیشتر از من نگران قرار امشب بود! در آینه به دنبال لیلی گشتم، شاید این دختری که تصویرش در آینه نقش بسته بود با پوستی زد و یک چاله گونه همراه موهایی مشکی و عـریـ*ـان لیلی این روزای ریحان و دیگران بود؛ اما شکی نیست این لیلی همان لیلی که افسانه شد نیست!
جیغ و داد ریحان در پشت گوشی ذهنم را ملتهب کرده بود. گوشی را قطع کرده و از اتاق بیرون زدم دیگر حرفی برای گفتن و شنیدن نبود!
به پدر و مادر ملحق شدم. همه در سکوت در مرداب ذهن خود فرو رفته بودند. نگاهی به هر دو انداختم و در سکوت به حیاط رفتم. آسمان را ابری با سماجت بسیار در آغـ*ـوش کشیده بود. کنار باغچه نشستم. نگاهی به گلهای نرگس انداختم که هنوز غنچههایشان باز نشده بود. خم شدم به برگهایش خیره شدم، لبخندی بیحواس بر لبانم جا خوش کرد. با دست موهای سمج را به داخل روسری فرستادم. در خیالم با بوی گلهای نرگس مـسـ*ـت شده بودم که صدای قدمهایی مرا از تصوراتم بیرون پرتاب کرد. به عقب برگشتم و با دیدن سیدمصطفی خواستم به احترامش بلند شوم که اشاره کرد بنشینم. در کنارم حاشیه باغچه نشست و همراه من به گلهای هنوز نشکفته خیره شد. حس کردم از چیزی دلخور است و حرفهایی با من دارد! هنوز فرضیه سازیام تکمیل نشده بود که زبان به حرف گشود.
- دیشب خیلی ناراحت شدی؟
romangram.com | @romangram_com