#آخته_پارت_65

بدون صدا وارد آشپزخانه شدم. مادر و پدر کنار سفره با هم پچ‌پچ می‌کردند با ورود من همان صداهای خفیف هم به پرواز در آمد. گوشه‌ی سفره نشستم و به میوه‌های خوش رنگ و لعاب سفره خیره شدم. مادر بشقاب غذایی را روبه رویم قرار داد. به پدر نگاهی کردم با اشاره مرا دعوت به خوردن کرد. هیچ از این اوضاع خرسند نبودم چیزی درونم خبر از اتفاقاتی می‌داد. دلم نمی‌خواست بار دیگر روبه رویشان قرار بگیرم از طرفی هم کاملاً متوجه بودم پدر از مخارج خواسته‌های من بر نمی‌آید و این بیشتر نگرانم می‌کرد. سکوت سفره به خفقان خانه دامن می‌زد و هر لحظه بر آشوب درونم می‌افزود. بعد از خوردن چند قاشق به آنها نگاه کردم هر دو در دنیایی که بی‌شک این دنیا نبود شناور بودند! سری برای خود تکان دادم و دست جلو بردم تا برای خود لیوان آبی بریزم با برخورد لیوان و پارچ آب هر دو یک آن نگاهی به طرفم انداختند و باز هم بی‌حرف به غذا خوردن خود ادامه دادند. بعد از نهار به سمت تلوزیون 21 اینچ گوشه پذیرایی رفتم. با پوزخندی روشنش کردم. سرگرم تماشای تلوزیون بودم که مادر به سمت آمد کنارم نشست.

- بابا کجا رفت؟

لبانش را به داخل فرو برد و با صدای آرامی گفت:

- رفت نمازش رو بخونه!

خنده‌ای تلخ‌تر از این زندگی به لبم نشست، سالها بود تارک الصلاة شده بودم. اوایل از تنبلی و بعد از سر اینکه دلیلی نداشتم! به قول ریحان خدا وقتی در قلب ما هست پس نیازی به سجده نبود. هر چند می‌دانستم کارم اشتباه است مثل خیلی کارهای دیگرم ولی دلیل بی‌جا آوردن برای اشتباهاتم در خون من و هم نسلی‌هایم بود. با صدای مادرم از ذهن نیمه مختلم بیرون دویدم و تمرکزم را به او دادم.

- لیلی حواست کجاست دختر میگم گوشیت خودش رو کشت!

ابروای بالا انداختم و به سمت اتاقم رفتم. با دیدن نام ریحان به روی صفحه‌ی نمایشگر گوشی آهی کشیدم و با بی‌حوصلگی گوشی را جواب دادم.

- بله!

- سلامت کو؟ چی شد خانواده محترمه چیکارت داشتن؟

سرم به شدتت درد می‌کرد. جالب بود جدیدا می‌بایست به همه جواب پس می‌دادم. می‌ترسم به یاس هم از فردا کارهایم را مجبوراً توضیح بدهم.

- هیچی!

romangram.com | @romangram_com