#آخته_پارت_62


چیزی در حوالی دلم در حال شکستن بود. نمی‌دانم چه بود ولی مطمئنم همان اطراف صدای شکستن شنیدم!

چه باید می‌گفتم؟ اصلا چرایش را خود هم نمی‌دانستم فقط می‌خواستم مسخ شده آن شهر و مردمان چند روی‌اش باشم. خوب بود یا بد را نمی‌دانم شاید هم واقعا در مقابل آن عظمت شکسته بودم که هدفم را از یاد بـرده بودم.

- جوابی نداری نه؟! لیلی دخترم همه جوونا آرزو دارن، غرور دارن، کلی برای خودشون نقشه و فکر و خیال دارن ولی اینا دلیل نمیشه فارغ از سنت خانواده به هوای نفس جلو برن. این راهی که تو پیش گرفتی چیزی جز سراب و پژمردگی خودت نیست!

نگاهی به پدر نصیحت‌گرم کردم، چقدر این چشمان رنگ متفاوت از چند دقیقه قبل داشت. مهربان و دلسوز! اگر همان لیلی کودک سال بودم با موهای بلند گیس شده بی‌شک در آغوشش رفته و عذرخواهی می‌کردم، ولی من دیگر آن کودک نبودم.

- حقوق شما کفاف آرزوی‌های من رو نمیده، عقاید شما پر و بال خیالم رو قیچی می‌کنه! می‌فهمید چی میگم؟

سرش را اندکی کج کرد و نگاه خسته‌اش را به چشمان مشکی و غبارآلودم افکند.

- دختر تو چی می‌خوای که من نمی‌تونم؟!

- من کلاس از بهترین موزیسین‌ها می‌خوام که شما باید کل حقوق یک سالتون رو بذارید کنار تا من فقط چند جلسه برم. من یه ویلون خوب می‌خوام می‌دونید قیمتش چقده؟ من...

سری تکان داد و نگاهی دیگر به طرفم نائل کرد و با لحنی محکم گفت:

- دلیل لباسات یا شب موندنت خونه‌ی ریحان به بهانه‌های مختلف هم حقوق کم منه؟!


romangram.com | @romangram_com