#آخته_پارت_60


- تو مگه خودت خونه نداری هر روز خونه ریحانی، هان؟!

تا خواستم جواب بدهم صدای پدر در گوشی به پیچش در آمد:

- بیا خونه، باهات حرف دارم!

برای چند ثانیه فقط سکوت بود که بین ما رد و بدل شد تا این که این سکوت را پس زدم و گفتم:

- الان حرکت می‌کنم!

ریحان سرش را به نشانه چی شده تکان داد. بدون این که جوابی بدهم از کوله‌ام کیف پولش را روی میز کرم رنگ انداخته و از خانه‌اش زدم بیرون. به سرعت یک تاکسی گرفتم و به خانه برگشتم. این لحن پدر یعنی حرفی مهم دارد. پشت در که رسیدم با تردید در را باز کردم و وارد حیاط شدم. نگاهی اجمالی به سراسر حیاط انداختم هیچ کس نبود. حتی پرنده‌ها هم انگار کوچ کرده بودند. با ورودم به خانه هوای گرم به صورتم یورش آورده و با قساوت قلب صورتم را چنگ زد! مادر به تندی سرش را از آشپزخانه بیرون آورد و با دیدنم اخمی به چهره مهمان کرد.

- علیک سلام، به سلامتی شرف‌یابی کردی!

سری با کلافگی تکان دادم. جواب سلامش را به آرامی دادم و به سمت پذیرایی رفتم. پدر به یکی از بالشت‌های مجلسی تکیه داده و دست راستش را روی پای راستش که خم شده بود گذاشته بود. نگاهم به ریتم انگشتان کشیده‌ی پدر افتاد که به تندی دانه‌های تسبیح را رد و بدل می‌کرد؛ ولی نگاهش به روبه‌رو خشک بود، به اندازه یک برهوت بی‌آب!

نزدیک شدم به آرامی سلام کردم. سری بلند کرده و به عمق چشمانم خیره شد. لبانش تکانی خورد ولی من صدایی نشنیدم. شاید جواب سلامم را نجوا کرده بود. به رو به رویش اشاره کرد که بشینم. نگاهی به مقصد نگاهش کردم، همان برهوت! من را به آن برهوت فراخونده بود. با تردید به جایی که اشاره کرده بود خودم را کشاندم و منتظر شدم.

ریتم ساعت بازی ناعادلانه‎ای را آغاز کرده بود مدام در پی مخشوش کردن ذهنِ سرکشم بود. به پدر نگاهی انداختم هنوز در حال خود سر می‌کرد و این در خود فرو رفتگی مرا می‌لرزاند! زبانم نقش پیش قراول را به عهده گرفت و با ترکردن لبانم بر شیپور آغاز دمید. پدر نگاهی سرد از نوع صبح‌های نامهربان سرد دی ماه انداخت و شروع به سخن گفتن کرد:


romangram.com | @romangram_com