#آخته_پارت_59

چیزی در نگاه ریحان شکست و من آن را به وضوح دیدم. دروغی نگفته‌ بودم خودش به من اجازه داد دیگر به او اعتماد نکنم. لبانش را جمع کرد و به رو به رو خیره شد. کاری نمی‌توانستم کنم فقط باید منتظر می‌شدم تا به حال خودش بیاید. نگاهی به خانه‌اش که با کاغذ دیواری های طرح گل و به رنگ قهوه‌ای تزیین شده بود کردم و تلوزیون بزرگی که رو به رویم قرار داشت. ست خانه‌اش با رنگ های قهوه‌ای و کرم بود، البته شکی نیست سلیقه طراح دکور بوده نه ریحان! دست کردم گوشی‌ام را از جیبم در آوردم و حالت پروازش را برداشتم یک مرتبه کلی تماس بی‌پاسخ سرازیر شد. روی اسم مادر زدم و تماس گرفتم هنوز یک بوق نخورده بود که فوری گوشی را برداشت.

- الو!

با صدای گرفته‌ای جواب داد:

- کجایی دختر هان؟!

بی‌حوصله جواب دادم:

- توی پیام که گفتم!

تن صدایش را آرام‌تر کرد و گفت:

- بیا خونه!

کم‌کم داشتم کلافه می‌شدم!

- باز چی شده؟ باز کی می‌خواد دق و دلی‌هاش رو سر من خالی کنه؟!

به وضوح معلوم بود مادر به سختی خودش را کنترل می‌کند. با لحن دلخوری گفت:

romangram.com | @romangram_com