#آخته_پارت_57
مشکوک یک ابرویم را بالا دادم گفتم:
- واسه چی نموندی منم با آسانسور بیام؟ چیه ترسیدی مکالمه مهمت رو بشنوم؟
آب دهانش را به سختی فرو داد جوری که سیبک گلویش انگار نیمه راه طاقت نیاورد و سر جایش برگشت. لبخندی به ظاهر مهربان زد و خم شد تا گوشیاش را بردارد. برایم مانند روز مشخص بود که دارد افکارش را ردیف میکند تا یک دروغ خوب جور کند. مقصر خودم بودم نباید بعد از آن مهمانی دور و برش آفتابی میشدم. نفس عمیقی کشید انگار به نتایج خوبی رسیده بود و با تسلطی بیشتر از دفعه قبل گفت:
- یکی از دوستام بود. بعد مهمونی گفتم دیگه اینجور جاها نمیای برای همین میخوام یه کار جدید برات جور کنم.
زهرخندی روی صورتم جا باز کرد. به سمتش رفتم و در چشمانش خیره شدم! مردمک چشمش میلرزید، ولی تا اینجایش را شک نداشتم دروغ نمیگوید.
- خب؟!
ریحان که انگار از اعتماد نصف و نیمهام خوشحال شده بود با آسودگی به طرف یکی از مبل ها رفت و با هیجان شروع به حرف زدن کرد:
- یادته گفتم شب بریم سفره خونه؟ خب یکی از فامیلهای دوستم صاحب این سفرهخونه است. انگار طرف برای سفره خونش نوازنده میخواد.
ابروهایش را با عشـ*ـوه بالا و پایین کرد و ادامه داد.
- البته برای یه ساعات خاصی. منم گفتم اگه بهت بگم خر بازی در میاری خواستم غافل گیرت کنم.
بعد هر دو دستش را بهم زد و با لبخندی مضحکی گفت:
romangram.com | @romangram_com