#آخته_پارت_51
برای تایید چشمانم را باز و بسته کردم دوباره لبخندی شیرینتر از نبات تحویلم داد و رفت. در اتاق را بستم و به آن تکیه دادم. نگاهم را از پنجره اتاق به بیرون راهی کردم انگار همه خواب بودند. پوزخندی به خودم زدم برای من خواب بودند وگرنه اهالی این خانه همگی سحرخیز و کامروا بودند. بیحوصله سری تکان دادم و به سمت کمد رفتم. معقولترین لباسم را انتخاب کردم و پوشیدم. وسایلی که نیاز داشتم را برداشته و از اتاق بیرون زدم. بهسمت آشپزخانه رفتم مادر درحال پخت و پز بود و سفرهای هم روی زمین پهن بود. با صدای نسبتا آرامی گفتم:
- بابا خونه نیست؟!
مامان به عقب برگشت با کمی تعمل گفت:
- نه!
از لحنش حدس زدم پدر حال مساعدی ندارد! سر سفره نشستم یاد دیشب افتادم با نیشخندی گفتم:
- جای کسی که نیست؟!
مادر دلخور بار دیگر به عقب برگشت و گفت:
- لیلی تو شروع نکن برای هممون دیشب کافی و زیاد بود!
متعجب گفتم:
- همه؟!
مادر دست از آشپزی کشید و روبه رویم کنار سفره نشست. دستانش را در هم قفل کرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com