#آخته_پارت_52


- بهنوش خانم قبل اومدنتم کم تیکه ننداخت اما پسراش هعی جواب دادن تهشم اون کوچیکه دلخور گفت کار دارم و بیرون زد.

کمی ساکت شد سپس ادامه داد.

- بعد رفتن تو همه ساکت شدن کسی حتی یه کلمه هم نگفت. یهو سیدمصطفی کشید عقب روش رو هم از همه گرفت! امیر دلخور رو کرد به مهدیه و گفت: «خجالت نکشیدی؟!» مهدیه تا خواست حرف بزنه امیر از خونه بیرون رفت. پشت سرش علی یاس رو بغـ*ـل کرد و با اشاره به نگار با یه خداحافظی رفتند. هنوز همه تو شک بودند که محمد با خانم و بچش بدون حرف از خونه بیرون رفتند. معصومه هم با حالت قهر رفت اتاقش! فقط من، بابات و مهدی پای سفره بودیم هر سه نفر سرمون تا حدی که می‌شد پایین بود. بهنوش خانم و مهدیه بدون هیچ حرکتی توی همون حال مونده بودند. بعد چند دقیقه بابات سرش رو بلند کرد و به سیدمصطفی گفت: « دلخور نکن خانم بچه‌ها رو حرف همیشه هست این آدمیه که همیشه نیست!» سیدمصطفی سرافکنده خواست حرفی بزنه که بابات نذاشت و به من اشاره کرد تا بلند بشیم. منم با یه خداحافظی سرسری همراه باباتت از اونجا بیرون اومدم.

- پس تنها برای من تلخ نبوده!

از اتفاقات دیشب واقعا دلخور شدم. با این‌که خودم خیلی ناراحت شده بودم ولی دلم نمی‌خواست بقیه شب‌شان خراب شود!

به مادرم نگاه کردم که به حاشیه سفره خیره بود با لحن خجلی گفتم:

- بابا دلخوره نه؟!

مادر نگاهی به چشمانم انداخت نگاهش به عمق چشمانم رسوخ کرد. با آهی سرش را پایین انداخت و جواب داد:

- دیشب رو اصلا نخوابید! صبح زود هم از خونه زد بیرون.

چشمانم را بستم و بدون کلامی بلند شدم. با صدای آرامی به مادر گفتم:


romangram.com | @romangram_com