#آخته_پارت_50
***
با صدای تقهای نیمه جان چشمان بیقرارم رخصت تابیدن به نور داد. سردرد عجیبی یک آن غافلگیرم کرد که بالاجبار سر جایم نشستم. دوباره تقهای نیمه جان به در نواخته شد. پتو را از خودم دور کردم کف پاهایم را روی زمین گذاشتم و به کمک لبهی تخت سعی کردم بلند شوم، ولی سرم هم وزن یک توپ جنگی شده بود. بلند نشده روی تخت ناتوان نشستم. دست راستم را به سرم زدم و کمی مالشش دادم این بار پرقدرتتر بلند شدم. با قدمهایی که به دور از راه رفتن بود بیشتر شبیه کشیده شدن بود...
به سختی به پشت در رسیدم و بازش کردم. با دیدن مادرم که پشت به من آرام آرام از اتاقم دور میشد تمامی دردهای جسمانیم را به دستهای مهربان فراموشی سپردم. تکانی به حنجرهی زخمیام دادم و با سیلی زدن به بغض ناخوانده صدایش زدم.
- مامان!
به سرعت به عقب برگشت و با لبخند کم رنگی قدم پیش گذاشت و رو به رویم قرار گرفت. نگاهی جامع به تمامی وجودم انداخت. انگار با همان نگاه درد درون و بیرونم را کشف کرد؛ ولی برخلاف همیشه دم نزد! صدای مغمومش را به گوشم رسید.
- امروز دانشگاه داری گفتم بیدار نشدی بیام صدات کنم.
پوزخندی ناخوداگاه روی صورتم جا خوش کرد، برای این نیامده بود! بر خلاف لحن سابقم با قوت گفتم:
- الان آماده میشم مامان!
از گرمای لحنم لبخند کم رنگش رنگ و لعاب گرفت سری تکون داد و با خوشحالی کنترل شدهای گفت:
- پس من سفره رو پهن میکنم تا صبحونه بخوری!
romangram.com | @romangram_com