#آخته_پارت_49

- خدا غضبمون نکنه خیلیه سه ساعته این سفره پهنه!

کنایه‌ی حاج‌خانم در همهمه‌ی بقیه و نگاه دلخور مادر مخلوط شد. چانه‌‌ام شروع به لرزش کرد. با اشاره سیدمصطفی وسط خودش و پدر کنار سفره نشستم.

مهدیه با ظرفی که در دستش بود درحالی که سعی داشت چادرش را صاف کند با صدای رسایی گفت:

- لیلی جان نیاز نیست که بگیم جات اونجا نیست؟!

همه ساکت شدند و نگاه‌ها بین من و مهدیه گذر کرد. قبل از سیدمصطفی محمد با لحن جدی گفت:

- فکر نمی‌کنم به شما مربوط باشه کی کجا میشینه؟

صداها باز در هم آمیخته شد به تک‌تک اعضای خانواده‌ام که با سرهای پایین سکوت کرده بودند نگاه کردم. چشم چرخاندم به معصومه و محمد که از من حمایت می‌کرد. به حاج خانم و مهدیه که با معصومه و محمد در جدال بودند نگاهی کردم. سرم پایین افتاد، چشمم به دستان درهم فرو رفته‌ی امیر افتاد که انگار از این وضع راضی نبود. حس می‌کردم خیلی وقت است بین این جمع‌ها غریب شدم. چشمانم نم‌دار شد. صدای بلند سیدمصطفی به گوشم خورد که خطاب به همه گفت:

- بسه دیگه! بحثی نشنوم، هر کی هم مشکل داره پاشه بره بیرون!

قلبم از تپش افتاد کسی که مشکل‌دار بود من بودم. لیلیِ روسیاه که آبرویی برای خانواده‌اش نگذاشته بود! دلم به حال غربت خانواده‌ام و حماقت خودم سوخت، آخر چرا آمدم به جایی که می‌دانستم برای من نیست. بغضی وحشی به گلویم چنگ انداخت، عقلم حکم خروج را صادر کرد و پاهایم بدون هیچ تعللی حکم را اجرا کرد. بلند شدم از کنار همه گذشتم و از خانه بیرون رفتم.

در حیاط نفسی گرفتم. روحم نیاز به هوای آزاد داشت. برای فرار از همه به طرف خانه دویدم تا به دخمه‌ام پناه بردم. آنجا امن‌ترین مکان دنیا برای من بود. وسط اتاق زانو زدم و نشستم. نگاهم به ویولن کنار تخت افتاد و به‌سمتش رفتم. دوباره وسط اتاق نشستم و شروع به نواختن قطعه‌ای از علی جعفری کردم. دستانم با نوازش تار‌ و غلتاندن ارشه از غم دلم می‌کاست. بعد از مدتی نفس عمیقی کشیدم و ویولن را روی زمین رها کردم. دیگر انگار باعث آرامشم نمی‌شد!

کت چرم را از تن بیرون کشیدم و به‌سمت کوله‌ام رفتم و نخ سیگاری بیرون کشیدم. یک نخ تبدیل شد به ده نخ و از هیچ آرامشی خبری نبود. خواب شاید از این قضایا فراری‌ام دهد، با خیال این خودم را مجبور به خواب کردم.

romangram.com | @romangram_com