#آخته_پارت_48
بعد از تمام شدن حرفش نگاهی به من انداخت و با اشاره به سمت خودش گفت:
- بیا دخترم بیا اینجا!
نگاهی به علی که با اخم با دستانش بازی میکرد انداختم. باز هم فکر آبروی پدرش است! نگاهم را به محمد و مرد دیگر که باید شوهر مهدیه باشد سوق دادم، به ظاهر داشتند با هم حرف میزدند و متوجه هیچ چیز نبودند. نگاهم به طرف خانمها کشیده شد مادر، نگار و...نگاهها باز هم رنگ بیرنگی گرفت! حس کردم حالم دارد بد میشود و هر آن ممکن است از حال بروم. با جان کندن خودم را به پدر که سرش پایین بود رساندم و کنار سیدمصطفی و پدر نشستم.
سرم را پایین انداختم و با حاشیه روسریام شروع به بازی کردم. همینطور که با انگشتانم حاشیه روسری را به بازی گرفته بودم نگاهم به زانوانم افتاد. شلوار جینم مدل پاره بود و زانوی برهنهام مشخص بود. کمی جمع و جورتر نشستم تا کسی متوجهاش نشود. بعد مثل بچههایی که خراب کاری کرده باشند به اطراف نگاه کردم، با دیدن نگاه علی شوکه شدم! علی نگاهی به من و زانوانم انداخت بعد با اخمی غلیظتر از قبل سری تکان داد. دلخور باز سرم را پایین انداختم با ورود مهدی باز همهی سرها به سمت در کشیده شد. شوهر مهدیه با خنده به مهدی گفت:
- حاجی؛ چه کارت زود تموم شد.
مهدی نگاهی به مادرش انداخت و گفت:
-شد دیگه آق امیر!
خانمی جا افتاده از آشپزخانه بیرون آمد و نگاهی خشک به من کرد. با مهدی چشم در شدند که انگار از نگاه مهدی خشنود نبود، با لحنی که دلخوریاش مشهود بود گفت:
- بفرمایید سر سفره!
نگاهی به طرف من انداخت و با لحنی که کمی نیش داشت ادامه داد:
romangram.com | @romangram_com