#آخته_پارت_47
دستم را بالا بردم که کشیدهای بخوابانم در گوشش که دستم را روی هوا گرفت و با چشمانی طوفانی گفت:
- وقتی پا گذاشتی همچین جاهایی باید قید اون عقاید پوسیدت رو بزنی!
حس میکردم از عصبانیت گونههایم تبدیل به کورهی آتش شده اند. دستم را از دستش بیرون کشیدم چنگ زدم از روی مبل روسریم را برداشتم. به سرعت کفشهایم را پوشیدم و از آنجا بیرون زدم.
بیخیال آسانسور از پلهها راه خروج از مجتمع را پیش گرفتم. فکرم درگیر رفتار ضد و نقیضم بود. واقعا برای خودم هم سوال برانگیز بود چرا با همه میجنگم؟ بیحواس از لابی گذشتم. خارج از مجتمع به چپ و راست خیابان نگاهی کردم با یادآوری نداشتن کیف پول با دست ضربهای نه چندان محکم به سرم زدم و نفسم را با حرص بیرون فرستادم. در همان حال دپرس بودم که کیف پولی از آسمان جلوی پایم افتاد. با تعجب به بالا نگاه کردم با دیدن ریحان لبخند کم جانی زدم و سری برایش تکان دادم. او هم به همان تکان دادن سر اکتفا کرد و داخل شد. دست بردم و کیف پول را برداشتم و به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردم. شب سوسو میکشید و من چقدر از این شب هراس داشتم، ولی همیشه درگیرش بودم! روی صندلی در خود جمع شدم تا اتوبوس بیاید. انتظارم خیلی طول نکشید که اتوبوسی از راه رسید بدون وقفه سوار شدم و روی اولین صندلی نشستم. نگاهی به ساعت مچیام انداختم ساعت نزدیک 9 بود. آه از نهادم بلند شد. ذهنم به شدت متشنج بود و توان تمرکز نداشتم به ظاهر به بیرون خیره بودم ولی در واقع غرق افکار مختلف بودم. با دیدن میدانی که نزدیک محل خانهمان بود خود را جمع و جور کردم که اولین ایستگاه پیدا شوم. با نگاهی به اطراف سعی کردم خودم را بیتفاوت نشان بدهم، ولی مگر میشد؟ انگار کل افراد محله بیرون خانه بودند! نگاه سنگین و متاسفشان را بر تمام تار پودم حس میکردم. میخواستم داد بزنم چه میخواهید از جانم مگر عار است بیرون رفتن؟! مگر عیب دارد ساعت ده شب تنها برگردی خانه؟ یک آن از صدای درونم ترسیدم و لرز گرفتم. من به کجا رسیده بودم؟ تا این موقع شب بیرون چه کار میکردم آن هم تنها... سرم را به طرفین تکان دادم. روبه روی در رسیدم خواستم از کیفم کلید را بیرون بیاورم که در باز شد و مهدی رو به رویم قرار گرفت. نگاهی به صورت عصبیاش کردم عجیب بود! این بشرهم میدانست عصبانیت یعنی چه؟ کنار رفت و با دست اشاره کرد وارد شوم. من هم بدون حرف داخل رفتم. با بسته شدن در ناخوداگاه با ترس به عقب برگشتم و با صدای نامیزانی گفتم:
- چه خبره بابا!
دستی به صورتش کشید و با صدایی که عصبی بودنش را داد میزد گفت:
- ببخشید!
طوری که متوجه نشود ترسم را به خود خوراندم و بدون حرف به طرف خانه راه افتادم که صدای آراماش به گوشم خورد:
- خونهی ما منتطرتون هستن.
نفس عمیقی کشیدم و بدون حرف راهم را به طرف خانه سیدمصطفی کج کردم. پشت در نفسی گرفتم. با نوک انگشت چند تقه به در زدم و بدون معطلی وارد شدم. در بدو ورود نگاهم به سفرهای افتاد که هیچ کس کنارش ننشسته بود. این یعنی منتظر من بودند! با صدای سید مصطفی سرم را بلند کردم.
- بفرما لیلی خانم هم اومد خانم جان اون شام رو بیارید بچهها گشنهان!
romangram.com | @romangram_com