#آخته_پارت_43
مادر طاقت نیاورد و به سمتم آمد با هر دو دست شانههایم را گرفت و تکانم داد. با چشمانی بارانی گفت:
- بگو کجا بودی؟ بگو ببینم!
آن لحظه حرفهای رها در سرم به رژه در آمد. «یه بار بگو تا آخر خلاصی!»
با خیره سری به مادرم خیره شدم و با لحنی که خالی از هر حسی شده بود گفتم:
- با رها توی خیابونها میگشتیم!
به چشم فرو ریختن خانوادهام را دیدم. مادر دستانش از روی شانهام شل شد، اما ناغافل و محکم سیلیای روی گونهام نشاند! از شدتت سیلی به زمین افتادم. گرمی خون که از بینیم فرود میآمد را با تمام وجودم حس کردم.
دستم را به سمت صورتم بردم. چه شب بدی بود، نه حال بقیه را میفهمیدم و نه حال خود را درک میکردم.
نگاهها از آن روز برایم عوض شد همه یک جور دیگر نگاهم میکردند. تا مدتها خانوادهام سر سنگین بودند و من از سر لجاجت هر روز اوضاع را بدتر میکردم.
با صدای ریحان که با جیغی همراه بود برای بار دیگر به عقب برگشتم.
- چته تو لیلی؟! صد بار صدات کردم، کجا غرقی تو؟!
نفسم را بیرون فوت کردم و با بیحالی گفتم:
romangram.com | @romangram_com