#آخته_پارت_42


به سمت هال بزرگ خانه‌ی ریحان رفتم. نگاهی به همه جا انداختم از روزهای قبل هم بهم ریخته‌تر بود! با صدای بسته شدن درب یخچال نگاهم به سمت آشپزخانه کشیده شد، چون اپن بود ریحان را می‌دیدم. دو لیوان برداشت و درون هر کدام آبمیوه ریخت. با بی‌سلیقگی تمام معنا بدون هیچ یخ یا ظرافتی آمد روی میز وسط هال گذاشت. با دیدن آبمیوه‌های ریخته شده درون سینی سری از تاسف تکان دادم. ریحان با صدای شاکی گفت:

- هان چته؟! خاستگاریم که نیومدی سه ساعت برات افه بیام.

نیشخندی زدم و به سمت پنجره‌های سرتاسری بزرگ و رو به خیابان رفتم. خانه‌ی ریحان یک دیوارش کاملا پنجره بود و کل شهر دیده می‌شد و من عاشق این منظره بودم. از ریز دیدن مردم، از حقیر دیدن همه لـ*ـذت می‌بردم!

دست راستم را به شیشه زدم و تکیه‌ام را به آن دادم. گرم تماشای تهران مخوف بودم که صدای بلند ضبط به عقب برگرداندم. با دیدن ریحان که روبه روی تلوزیون هماهنگ با آهنگ و حرکات خواننده می‌رقصید برای هزارمین بار پوزخندی زدم. دردم چه بود؟! چرا خنده‌های بلندم منتهی شده بود به چند پوزخند؟ چرا از هیچ چیزی لـ*ـذت نمی‌بردم؛ حتی موسیقی که همه زندگیم بود!

نگاهم را از ریحان گرفتم دوباره چشم به خیابان‌های تهران دوختم. خاطرات رها درون ذهنم باردیگر جان گرفت اولین روزی که به من گفت بعد از تمام شدن کلاس جبرانی برویم و برای خودمان کمی تفریح کنیم. آن لحظه ترس همه‌ی وجودم را فرا گرفت فقط ۱۵ سالم بود و هیچ وقت بدون خانواده‌ام بیرون نرفته بودم؛ ولی وسط این ترس حسی قوت گرفت یک آن در گوشم نجوا کرد تجربه کن لیلی! از هر چیزی که تا الان محرومت کردن تجربه کن!

آن روز با رها به خیابان شلوغ آن حوالی رفتیم. اولش کمی تردید داشتم ولی کم کم یخم آب شد و مثل رها مقنعه‌ام را عقب هل دادم. کمی آستین فرم مدرسه‌ام را بالا هدایت کردم. رها از مسخره بازی‌هایش می‌گفت و منم ناخوداگاه بلند می‌خندیدم. نگاه دیگران را که می‌دیدم برای چند لحظه صدایم را پایین می‌آوردم، ولی باز با صحبت کردن رها صدای حرف زدن و خنده‌هایم بلند می‌شد. روز روشنی عصرش را به شب هدیه داد و من متعجب بودم چرا آنقدر زود شب شد. چقدر آن روز به ظاهر خوش گذشت.

آن شب برای اولین بار با دو ساعت تاخیر تنها به خانه برگشتم. چه سکوت وحشتناکی حاکم بود. همه‌ی اهالی خانه در حیاط نشسته بودند با ورودم همه سرها به سمتم برگشت. مادر چشمانش نمناک بود پدر هم چشم از من نمی‌گرفت. یک آن به سرعت به سمتم هجوم آورد که مادر مانعش شد. پدر با صدایی که نمی‌خواست بلند شود در حالی که سرشار از بغض و عصبانیت بود گفت:

- فقط بگو تا الان کجا بودی؟!

چشمانم لرزیدند. چه می‌گفتم؟! علی که دست پدر محکم در دستش چفت شده بود گفت:

- لیلی تا حالا کجا بودی؟ اخه دختر تو چه فکری کردی با خودت تا این موقع بیرون بودی؟!


romangram.com | @romangram_com