#آخته_پارت_39
تاکسی رو به روی مجتمع آرام جایی که ریحان زندگی میکرد ایستاد. دست در کوله بردم تا کرایه را حساب کنم؛ ولی متوجه شدم هیچ پولی ندارم! سر افکنده با صدایی که سرشار از شرمندگی بود به راننده تاکسی گفتم:
- میبخشید من کیفِ پولم رو جا گذاشتم. اگه مشکلی نیست من از رفیقم که خونش همینجاست پول قرض کنم و کرایه شما رو بدم.
رانندهی مسن از آیینه نگاهی انداخت، سپس نگاهش را به مجتمع دوخت بعد از کمی تفکر با لحنی مهربان گفت:
- برو دخترم، من اینجا منتظر میمونم!
لبخندی به پهنای صورتم زدم و با شوق تشکر کردم. برای اطمینان راننده کولهام را در ماشین گذاشتم و به سمت آیفون رفتم زنگ خانهی ریحان را زدم. یک بار، دو بار، سه بار...کم کم از خجالت زیر نگاه راننده آب میشدم. برگشتم که بروم سمت تاکسی ناگهان صدای ریحان در آیفون پیچید.
- لیلی!
با ذوق به سمت آیفون بار دیگر پرکشیدم و بدون معطلی گفتم:
- ریحان من پول با خودم نیاوردم میشه بیایی پول تاکسی رو حساب کنی؟!
ریحان به سرعت جواب داد:
- صبر کن الان میام پایین!
برگشتم سری برای راننده تکان دادم و همان جا منتظر ریحان ماندم. خانوادهی کارمند داشتن یعنی همین! اول ماه پول هست؛ ولی کم. آخر ماه هم کارمان به گدایی نیافتد غنیمت است. ماندهام مادر چطور این همه سال توانسته تحمل کند! چقدر میتواند از علایقش بزند چون دخل و خرج تفاوت فاحشی دارند. با اینکه مدتی بود با پولی که از دیجی بودن مجالس میگرفتم کمی بینیاز شده بودم؛ ولی سعی میکردم آن پول را پنهان کنم تا پدر و مادرم متوجه این پولهای باد آورده نشوند!
romangram.com | @romangram_com