#آخته_پارت_38


با عجله به سمت اتاقم رفتم. تندتند لباس پوشیدم کوله‌ام روی دوشم را انداختم. از خانه بیرون زدم علی و نگار روی تخت نشسته و حرف می‌زدند و مهدی و محمد مشغول شستن دست و پایشان. علی با دیدن من که آماده رفتن بودم برخواست. پا تند کردم به‌سمت در حیاط که گفت:

- کجا؟

دستم را در هوا تکان دادم و گفتم:

- برو بابا!

نگار مداخله کرد گفت:

- علی الان وقتش نیست. میره پیش دوستش و میاد!

مثلا با این جمله خواست مشکل را رفع و رجوع کند.

تقریبا نزدیک غروب بود که از خانه خارج شدم. صدای اذان می‌آمد برای همین کوچه به شکل عجیبی خلوت بود.

سر کوچه که رسیدم به سمت ایستگاه تاکسی‌رانی که همان نزدیکی بود رفتم. صدای اذان هنوز می‌آمد. درون گوشم نجوایی طنین‌انداز بود. مدام آن نجوا به من می‌گفت الان زمان خوبی برای بیرون بودن نیست!

چشمانم را محکم بهم فشار دادم تا این صدا از سرم بیرون برود. با اولین تاکسی به سمت خانه‌ی ریحان را افتام.


romangram.com | @romangram_com