#آخته_پارت_36
- علی تو هم پاشو، خوب این چند روز از زیر کار درفتی!
هر سه دمق برخواستند و فرشها را برای شستن در حیاط، پهن کردند. هرچند این حالت برای چند لحظه بود و بعد از چند دقیقه باز صدایشان بلند شد.
پدر و سیدمصطفی به مسجد رفتند. معصومه هم تعارف کرد به خانهشان برویم. هر چند مایل نبودنم اما قبول کردم. علی انگار چیزی یادش آمده باشد سرش را بلند کرد و رو به من گفت:
- لیلی بیا تو خونه کاریت دارم!
برایم عین روز روشن بود که دعوای دیگری در پیش است!
نگار خواست حرف بزند که علی گفت:
- شما بفرمایید.
ظاهرم را بیتفاوت جلوه دادم و به خانه برگشتم. علی پشت سرم وارد شد.
- جدیداً شبگرد شدی؟!
میدانستم مادر از سر ناتوانی در برابر من، شکایتم را پیش علی میبرد! با لحنی بیتفاوت جواب دادم:
romangram.com | @romangram_com